5

180 45 9
                                    

اولین تابلو از ساواش به پایان رسید و بدون لحظه ای تعلل دومیش رو شروع کردم. مردی خسته که به پرنده‌ی پشت پنجره خیره شده‌. کبوتر سفیدی که آزاده... آزادی واقعی نه شعار تهی و بی‌مفهوم جاری بر زبون انسان.

نمی‌دونستم اگه رنگ و قلمو و بوم به ساواش بدم دوست داره نقاشی کنه!؟ یه آن ساواشی که سر پا ایستاده و پای یه سه‌پایه‌ی نقاشی بزرگ، تمام تمرکزش رو به کشیدن نقش سقوط یک برگ معطوف کرده رو
تصور کردم. میگن روانشناس‌ها برای بعضی از مراجعه کننده‌هاشون نقاشی تجویز می‌کنن؛ شاید به دردش بخوره. شاید هم من بتونم راه و رسم زندگیم رو عوض کنم و روانشناسی بخونم. ولی بدون بوی رنگ که نمیشه زندگی کرد!

میگن خوبه که راه زندگیت رو پیدا کنی. راهِ من نقاشی بود و گَه گاهی با خودم فکر میکردم که نکنه اشتباه کردم! بابام میگه شک و شبهه توی ذات آدمه. حتی اگه توی کاری بهترین باشی و با عشق انجامش بدی بازم به یه کار و راه جدید احتیاج پیدا میکنی و خودت رو زیر سوال می‌بری. مثل اون موقع که گفت میخواد از وکالت کنار بکشه و آشپز حرفه‌ای بشه. خیالش فقط یه شب توی سرش بود و بعد بیخیال شد اما از اون روز به بعد غذاهای خوشمزه‌ای پخت.

اگه روانشناس‌ میشدم به درد و دل بقیه گوش می‌دادم و برای نجاتشون دست به هر کاری میزدم. البته بعضی چیزا توی حرف قشنگه و اگه به واقعیت پا بذاره زمین تا آسمون فرق میکنه. من فقط خوب گوش میدم به بقیه ولی حرف‌هایی که میزنم درد کسی رو از بین نمی‌بره؛ هر چند که گاهی فقط شنیده شدن برای بعضی‌ها کافیه.

میخواستم ساواش رو بشنوم ولی اون زیادی ساکت بود. یه بار پرستارش بهم گفت توی خواب حرف میزنه و یه اسم رو تکرار میکنه اما تا حالا نفهمیده چه اسمی رو به زبون میاره. میگن یکی اگه یه مدت حرف نزنه دیگه حرفی نمیزنه. چقدر خوبه اونی که توی خوابش میاد کلمه‌هاش رو نجات میده.
کلمه‌ها همه‌ی جهان رو تصرف کردن و وقتی تهی از نوا و معنا میشن آدم از درون میپوسه.

کلمات و قلم اونقدری قدرت دارن که خدا بهش سوگند خورده. وقتی بزرگترین قدرت همه‌ی ادوار به قلم قسم خورده که نمیشه وسعت و بزرگیش رو زیر سوال برد! کاش زودتر می‌فهمیدم چی کلمه به کلمه‌ی زبون ساواش رو ازش گرفته و از دنیا جداش کرده.

از فرم بدن تا نحوه‌ی لباس پوشیدن و تک تک جزئیاتِ هر حرکتی که میکنه میگه قبلا به زندگی متصل بوده؛ قبلا معنی لذت رو فهمیده، اینکه یه زمانی بلند بلند میخندیده و برای همینه که گوشه‌ی چشم‌ها و لب‌هاش چین‌های ظریف داره. دونه دونه تارهای سفید لا به لای موهاش هم فریاد میزنه که آسیب دیده، که اونقدر توی فکر و خیالش غرق شده که یادش رفته به زبون بیارتشون و کلماتش پر کشیدن و رفتن؛ مثل همون‌ کبوتر سفیدی که براش کشیدم.

ساواش زنده ست، نفس میکشه، چشم‌هاش دنبال زندگی میگرده، دنبال سقوط یک برگ و بال پرواز پرنده.

قصه‌ی غصهWhere stories live. Discover now