معلوم بود ساواش یک دل که نه، صد دل دلبسته به دلبرش و ما خوشحال بودیم از اینکه داستانمون جریان داره.خاله کوچیکم تک تک اتفاقات روزِ ساواش و پونه رو مینوشت تا داستان به کاغذ بیاد و همراه عکسهاشون به مریمی کادو داده بشه. رمان خوب پیش میرفت و یه کوچولو به سرعت بیشتری برای ادامهی عشقِ فرضیمون نیاز داشتیم.
آقاجون یه جفت ساعت ست زنونه و مردونه سفارش داد و از طرف خودش به پونه و ساواش هدیه داد و بخاطر یه اشتباه کوچیک ما هیچ وقت نفهمیدیم چی شد وقتی که ساعت ست رو دست همدیگه دیدن! احتمالاً پونه سرخ و سفید شد و ساواش اهمیتی به قضیه نداد و یواشکی ساعتش رو درآورد و توی کشو انداخت.
چپتر بعدی کتاب خارج از برنامه ریزی ما بود. نه اینکه خیلی خارج باشهها... نه! به بهونهی تولد پسر خالم جشن گرفتیم. دخترخالم پونه رو به بهترین سالن آرایشی که میشناخت برد و حتی مجبورش کرد یه لباس سرخ با یقهی باز و بدن نما بپوشه تا همهی چشمها به سمتش بره. میخواستیم تک تک لحظات مهمونی شبیه به رمانهای عامه پسند دههی نود باشه.
تولد شروع شد پونه، شبیه پرنسسها از پلههای بلند و بالای تالار پایین اومد و ساواش بهش نیمنگاهی انداخت و لبخند زد. همین بین، یکی از دوستهای پسرخالم سوت بلندی زد و یه هو داد زد(( زن من میشی؟)) پونه از خجالت رنگ به رخش نموند و ساواش عصبی شد اما حرفی نزد.
فکر کنم نیم ساعت بعدش بود که ساواش و اون پسره غیب شدن و کمی گذشت تا دوباره پیدا بشن؛ زیر چشم پسره بادمجون در اومده بود و ساواش بیاعتنا به صورتش ریشخند زد و مشغول ور رفتن با همون ساعتی شد که آقاجون با پونه براش ست خریده بود.
زمان رقص و آواز که رسید از آهنگهای شاد قدیمی شروع کردن و هر کسی که صدای خوبی داشت قدرت صداش رو به رخ کشید و ساواش، برخلاف همیشه که حوصلهی توی جمع خوندن رو نداشت آهنگ گل مریم رو برای مریمی خوند.
پونه مات و مبهوت صدای قشنگ ساواش شد و زل زد بهش. جوری نگاهش میکرد که هر کسی مطمئن بشه اون مرد رو میخواد.
آواز که تموم شد ما اصرار کردیم پونه و ساواش دونفری برقصن و پونه قبول کرد اما ساواش مؤدبانه رد کرد و با صدایی آرومی به پونهای که کنارِ من ایستاده بود گفت بهتره یه لباس پوشیدهتر بپوشه.
به خودم گفتم همینه! ساواش غیرتی شده. توی دلم جشن گرفتم که تموم شد و قراره جفتشون رو توی رخت عروسی ببینم.
اسپویل: همین ماه پیش پونه با همون پسری که براش سوت کشیده بود عروسی کرد.
دیگه آنچنان هم اسپویل نبود. خودت میدونی تهش قرار نیست ساواش و پونه به همدیگه برسن.
ما با خیال غیرتی شدن ساواش ذوق مرگ بودیم و تصمیم گرفتیم یه حرکت جدید رو امتحان کنیم. دوتا دسته گل سفارش دادیم. روی اولی از طرف ساواش برای پونه نوشتیم( حیفه زیباییت حروم هر کسی بشه.) و بعدی از طرف پونه برای ساواش نوشتیم.( ممنون برای مراقبتت.)
ساواش که گلها رو دید میخواست به پونه پیام بده و آقاجون جلوش رو گرفت و بهش گفت یادت باشه هیچ وقت کاری نکنی یه خانوم بابت هدیهای که فرستاده توضیح بده و سعی کن جبران کنی و یه کادوی بهتر براش بخری.
اسپویل: ساواش هیچ وقت برای پونه کادو نخرید.
برنامههایی که میچیدیم برای پیش بردن رمانمون کافی نبود. اول راه این عشق ساختگی بود و نه استخری بود که جفتشون رو توش هُل بدیم؛ نه خونهای بود که مجبور بشن شب کنار هم بمونن. سناریوهای ترکی دیگه به درد نمیخورد.
حتی به دزد و پلیس بازی هم فکر کردیم ولی برای عملی کردنش زیادی بیامکانات بودیم. تازه ژانر کتاب هم عوض میشد.
آقاجون در به در یه لحظه بود تا به کتاب اضافه بشه. به بهونهی دعوت کردن خانواده، به دختر خالم گفت پونه رو هم برای ناهار جمعه دعوت کنه و در گوشش بخونه که دیگه مثل اعضای خانوادهی ما شده.
پونه در مقابل ساواش شُل شده بود و خودش آروم آروم به سمتش قدم برمیداشت. ساواش هنوز همون مرد مغرور و سرد اول قصه بود. توی کتابها بعد از چند صفحه پسره نرم میشه، یه ذره به دختر توجه میکنه و خلاصه هر چی. یه کاری میکنه دیگه...
نمیتونستیم چیزی از مغز ساواش بفهمیم. مطمئن بودم عاشق شده. از همهی جزء به جزء رفتارش، از تک تک حرفهاش، از همه چیز ولی بازم جلوی پونه هیچ رفتار خاصی نداشت.
اون ظهر، سر سفرهی بلند و بالای ناهار جوری هماهنگ کردیم که ساواش کنار پونه بشینه. از عشق رئیس و کارمندی که چیز خاصی در نیومده بود شاید از قصهی عشق رفت و آمد خانوادگی چیزی نصیبمون میشد.
پونه با لطافت و زنانگی درخواستهای کوچیک از ساواش میکرد مثلا، میشه در بطری رو باز کنین، میشه فلان ظرف رو لطف کنین. ساواش انجام میداد اما به عشوه و ناز پونه دل نمیباخت. وقتی نمکدون دست ساواش بود و دست پونه دراز شده بود تا بگیره آقاجون به صدای رسا و بلند، از اون سر سفره داد زد. (( ساواش دیگه وقت زن گرفتنت شده بابا، بریم خونه خانوم منشی خواستگاری؟)) صدای خنده و شوخی بالا رفت و پونه با متانت سرش رو پایین انداخت و من عصبی شدن ساواش رو دیدم؛ اینکه نفسهاش سنگین شد، اخمهاش توی هم رفت و دیگه لب به غذا نزد. فقط من بین کر کر خندهها متوجهش شدم و نمیدونم چرا فکر کردم مهم نیست.
ساواش توی ذهن خودش فرو رفته بود و سعی میکرد از زیر نگاه پونه فرار کنه. مامانم سراغش رفت و بدون فکر به اینکه بقیه چه خیالی در مورد حرفهاش میکنن شروع کرد به غر زدن. (( روی دختر مردم اسم گذاشتی باید بگیریش. دو زار مردونگی توی وجودت باشه یه تکونی به خودت میدی. بیعرضه نباشی دختره از دستت بپره. تو اگه شعور داشتی که از شانسِ من، تُفالهی من نمیشدی.)) خون زیر پوست ساواش دوید و از عصبانیت قرمز شد سعی کرد از سالن پذیرایی فاصله بگیره که در وا شد و بهترین دوستش وارد شد. کسی که مهم نبود کِی و کجا، حال ساواش رو خوب میکرد.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
![](https://img.wattpad.com/cover/340610963-288-k741363.jpg)