شب قبل اون روز، من بدو بدو به خونهی ساواش رفتم و طبق برنامهی کاریش که آقاجون به دستم داده بود، تمام برگهها و قراردادهای مربوطه، حتی تبلتش رو دزدیدم و با یه پیک به دفترش فرستادم و خودم رو به مریضی زدم و شب خونهی ساواش موندم.
تمام عاداتش رو حفظ بودم. صبح از خواب پا میشه، قهوه جوش رو روشن میکنه و مسواک میزنه. نون تست میکنه و صبحونه آماده میکنه و برنامهی کاریش رو چک میکنه و بعدش میره حموم تا دوش بگیره و صورتش رو شیو کنه. کار هر روزش همین بود، از نوجوانی.... حتی شاید تا به امروز.
یادمه یه حولهی سفید دور کمرش میبست و بعد از حموم یه دوری توی خونه میزد تا پز عضلههاش رو بده. میگفت خیلی براشون زحمت کشیده و حیفه همش زیر لباس باشه. مامانم از این کارش خوشش نمیومد ولی بابام تشویقش میکرد. مامانم از هر کاری که ساواش انجام میداد متنفر بود، هیچ وقت ازش راضی نبود. نمیدونم چرا... بخاطر گیر دادنهای مامان خونه رو ترک کرد تا تنهایی زندگی کنه.
اون روز هم مو به مو همون کارها رو انجام داد و به برنامهی کاریش که رسید دید قراردادهایی که لازم داره توی خونه نیست. بهش گفتم جا گذاشته و گفت حواسش هست و هیچ وقت جا نمیذاره. یه کوچولو سر به سرش گذاشتم و درمورد اینکه پونه خیلی خوشگله و هوش و حواس براش نذاشته گفتم و عصبی شد. گفت طرز حرف زدنم زشته و اذیتش میکنه. منم مثل بچهها گفتم اگه راست میگه، زنگ بزنه به پونه و بگه قراردادها رو بیاره. اولش قبول نکرد و میخواست به یکی از دوستهاش زنگ بزنه ولی تا جایی که چونم تکون میخورد حرف زدم و گفتم دلش پیش پونه گیر کرده و توی جلسهی سهامداران کمرش رو گرفتی و خلاصه خسته شد و زنگ زد به پونه و خیلی آقا منشانه ازش خواش کرد قراردادها رو بیاره.
بعد از تلفنش بهم گفت میخواد بره دوش بگیره و به بهونهی صبحونهی خواهر و برادری نذاشتم بره. نقشه این بود توی حموم باهم گیر کنن.
غیبت پشت سر پدر و مادرمون رو شروع کردم و کلی وراجی کردم تا پونه از راه رسید. ساواش برگههایی که میخواست رو تحویل گرفت و یه نگاه به ساعت انداخت و گفت دیرش شده. من پونه رو داخل خونه دعوت کردم و از قصد یه لیوان چایی روی لباسش ریختم و بردمش سمت اتاق ساواش و در حموم رو نشونش دادم و خواستم اونجا به لباسش آبی بزنه.
ساواش هیچ وقت در حموم رو قفل نمیکنه. عادتشه، مامان سر همین کلی سرش غر میزنه و از سر لجبازی حاضر نیست در حموم یا دستشویی رو قفل کنه.
دوش اتاق ساواش یه اتاقک شیشه ای داشت و وقتی وارد حموم میشدی اثری ازش نبود و چند قدم که جلوتر میرفتی، دیوار به پایان میرسید و اتاقک دوش خودش رو نشون میداد.پونه وارد حموم شد و چند قدم که برداشت پشت سرش در رو بستم و یه مایع شیمیایی روی قفل ریختم. هنوزم نمیدونم چی بود اما دوست دختر داییم شیمی میخوند و گفت باعث انبساط فلز میشه و بعدش تنها راه بازکردن قفل شکسته شدنشه.
یه ساواش جذاب برهنه و یه دختر خوشگل توی حموم و کلی زمان تا رسیدن نیروی امدادی که بخواد قفل رو بشکنه وجود داشت و خب... هر کسی بود یه چیزی رخ میداد دیگه.
تا صدای جیغ پونه بلند شد و سمت در اومد من شروع کردم به داد و بیداد و عذرخواهی که ببخشید، اتاق اشتباهی رو گفتم، در باز نمیشه و از این حرفا.
برای خودم کامل و واضح تجسم کردم. ساواشی که همیشه پز هیکلش رو میده، به زور و بلا حوله دور کمرش بسته و احتمالا مثل پسرهای رمانی به پونه میگه چرا وارد حریم خصوصیش شده، در حالی که پشت پونه به دیوار چسبیده و ساواش یه دستش به دیواره و از تنش آب میچکه و منظرهی برجستگیهای عضلات بازوش مقابل صورت پونهست. پارت خوبی برای داستانِ هدیهی مریمی بود.
صدای حرفهای ریز ریز میومد و مشکل خونهی ساواش این بود که صدایی ازش درز نمیکرد. چند بار به در کوبیدم و گفتم میرم کلیدساز بیارم و نیم ساعت دیگه برمیگردم و فقط چند قدم کنار رفتم که صدای خورد شدن در رو شنیدم.
ساواش در رو شکوند و بخاطرش شونهش قرمز شده بود. همون جور که فکر میکردم حوله دور کمرش بود و به شدت عصبی و برافروخته بود. پونه پشت سرش از حموم بیرون اومد و مثل ابر بهار گریه میکرد و اون لحظه بود که خودم رو باختم. نگاه ساواش کافی بود تا بفهمم قراره عذر کاری که کردم رو بپرسه و اشکهای وحشت زدهی پونه خبر از حال خیلی بدش میداد.
ساواش فکر میکرد از روی لج و لجبازی بچگی پونه رو به حموم فرستادم تا حرف هام رو بهش ثابت کنم و از شانس بدم در خراب شده.
پونه ترسیده بود و میگفت خیلی خجالت کشیده و دیگه روش نمیشه به ساواش نگاه کنه. توی کتابها همه چیز بهتر پیش میره. یه حسی به وجود میاد! بوسهای چیزی... حتی یه کوچولو فراتر از بغل و این حرفا. از همونجا یاد گرفتم زندگی کتاب کلیشهای نیست.
ولی با این حال، از اونجایی که هیچ دختری نمیتونست از ساواش چشم برداره پونه هم جذبش شد. هر موقع نگاهش میکرد سرخ و سفید میشد و معلوم بود ساواش برهنه رو تصور میکنه و ذهنش به سمت و سویی میره که عقلش راضی نیست.
بعد از داستان حمام، چند روزی گذشت تا پونه خودش رو به کوچهی علی چپ بزنه و دوباره به روال کارش برگرده. ساواش هم عجیب و غریب شده بود. آهنگهای عاشقانه گوش میداد. بیشتر از قبل به خودش میرسید. دیوانهی شکلات شده بود و در به در سبکهای نقاشی و اطلاعات از هنر و هنرمندان بود و حتی از منم چندتا سوال پرسید تا کمکش کنم از گالری های معروف نقاشیهای شیک بخره.
خیال میکردیم ساواش عشق رو توی وجود پونه پیدا کرده ولی حواسمون نبود که عشق راه خودش رو میره و نمیشه براش راه تعیین کرد.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■میدونم توی واتپد کوتاهه ولی همین پارت ۴ صفحه ی ورده😅
با عشق
صبا💖