فکر کنم سه یا چهار روز گذشت و من حتی نزدیک آسایشگاه هم نشدم. میترسیدم برم با اینکه لحظاتی که با ساواش گذرونده بودم عالی بودن. تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ وقت اونجا نرم حتی اگه از حالا هم تنهاتر بشم، حتی اگه دیگه دایی حمید رو نبینم، حتی اگه هیچ وقت با ساواش رو در رو نشم.
نمیدونم اون روز چی داشت که بدجوری من رو ترسونده بود و میترسیدم به آسایشگاه برگردم. ترجیح میدادم ساعت ها پای درسهای عمومی خستهکننده جون بدم و سرم توی کارم باشه و از فرط تنهایی کتاب های تکراری بخونم اما به آسایشگاه نرم.
دانشگاه جذاب نبود، توی خونه حوصلم سر میرفت. رفیقی نداشتم تا باهاش بیرون برم و یکه و تنها هم از پس رد شدن از بین آدمها و دنیاشون برنمیومدم. سریالها و فیلمها کلافه کننده شدن و کتابهای جدید برام جذاب نبودن. من بودم و من.
جز خوابیدن و بیهدف دراز کشیدن کاری نداشتم و زیاد با کسی حرف نمیزدم. فکر کنم نزدیک عصر بود که در اتاقم باز شد و مامانیم صدام کرد. نفهمیده بودم به خونمون اومده و حوصلهی جواب دادن نداشتم. پلکهام رو بسته نگه داشتم و کتاب ما بین دستهام و روی قفسهی سینم نشسته. مامانی دوباره صدام کرد و سعی کردم توی نقش به خواب رفته فرو برم؛ از قدیم گفتن بیدار کردن آدمی که خودش رو به خواب زده غیر ممکنه اما مامانیم کارهای غیر ممکن زیاد میکنه! چند ضربهی کوچیک به شونم زد و دستم رو کشید تا از تخت بیرون برم. ناله کردم، غر زدم، دستم رو کشیدم و فایده نداشت. مجبورم کرد دوش بگیرم و لباسهام رو بعد از چند روز عوض کنم و باهاش به آسایشگاه برم.
اونقدری در مورد اینکه دارم افسرده میشم صحبت کرد که یه لحظه با خودم گفتم نکنه قراره توی آسایشگاه بستری بشم!
مامانی ازم پرسید چرا این چند روزه پیشش نرفتم و اولش منطقی جواب دادم که هر روز که اونجا نمیرم و بعدش یادآوری کردم که حتی خورشید هم از آسایشگاه رفته و برای بقیه مزاحمم و فایدهای نداشت... باورش نشد. من رو به سمت اتاق ساواش کشید و بهم گفت بهش یه سر بزنم. تق تق به در کوبید و دستگیره رو فشار داد و هُلم داد داخل اتاق و خودش رفت.
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم؛ با دهن باز به ساواش خیره شده بودم که روی پاهاش، جلوی بوم ایستاده بود و یه قلمو رو توی دستش نگه داشته بود. ساواش واقعا روی پاهاش ایستاده بود. سرش سمتم برگشت و لبخند زد و منم لبخند زدم. نمیدونستم چی باید بگم. با سرش به نقاشی بال اشاره کرد و دیدم یه بخشهاییش رو اضافه کرد و چند جا رو با رنگ سیاه خراب کرده و با این حال باز هم نتیجه قشنگ بود. ساواش نقاشی میکشید.
نفس عمیق کشیدم و بهش نزدیک شدم. قد بلندش خودنمایی میکرد و یه سر و گردن ازم بلندتر بود و از این زاویه استخوان گونه و فکش مردونهتر و قدرتمند به نظر میرسید. دستپاچه پرسیدم یه بوم دیگه لازم داره؟ و اون سر تکون داد. هنوز حرف نمیزنه اما روی جفت پاهاش وایساده و این برام یه معجزهی بزرگ بود.
در اتاق باز شد و یه پرستار جدید سرش رو داخل آورد و گفت:(( آقای آبتین ابتکار اومدن دیدنتون. اجازه دارن بیان؟ )) ساواش قلم توی دستش رو به گوشهای پرت کرد و پرستار از ترس دو قدم عقب رفت و ساواش در رو محکم بست.
آبتین، دوباره همون اسم. ولی ساواش عصبانی شد، خیلی عصبانی. با این حال از این اسم خوشم اومد. یه جورایی توی ذهنم قشنگ بود. اسمها فقط اسمن و این آدمهان که بهشون معنی میدن نه برعکس.
میتونستم رگهای برآمدهی گردنش رو ببینم، ساواش دستش رو مشت کرده بود و سعی میکرد با نفسهای عمیق خودش رو آروم کنه و ترسیدم بهش نزدیک بشم. ثانیهها طولانی سپری میشدن و نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و سؤال پرسیدم:(( اذیتت کرده؟)) نگاه خشمگینش روی چشمهام ثابت موند و جوری وحشت کردم که سرم رو پایین انداختم و یه قدم عقب رفتم و وقتی ساواش بهم نزدیک شد پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و دستم برای دفاع کمی بالا اومد و بدنم رو منقبض کردم.
از واکنشم جا خورد و قدمی که برداشته بود رو عقبگرد کرد و دستم رو از جلوی صورتم پایین آوردم و قفل تنم باز شد و به ساواش خیره شدم. چشمهای عصبانی و ترسناکش دوباره آروم شده بود و رد و بوی شرمندگی داشت و جرعت کردم بهش نزدیک بشم و آروم دستش رو گرفتم و به رنگهای خشک شدهی گوشهی ناخنش اشاره کردم. (( باید تمیزشون کنی. یه وقت تینر به پوستت نزنی! با الکل و روغن بچه هم پاک میشه. اگه دوست نداری خودت به پرستار بگی من میگم برات بیاره. آخه هنوز با هیچکس حرف نمیزنی.)) از تغییر بحثم خوشش نیومد و دستش رو از توی دستم کشید و زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد و دستش روی شونم نشست. فکر کردم باید یه توضیح کوتاه بدم؛ یه چیزی که خیال جفتمون رو راحت کنه. ((یه لحظه ترسناک شدی. اینجوری ندیده بودمت، آخه آدمهای اینجا وقتی نگاهشون ترسناک میشه خب... کارهای عجیبی ازشون سر میزنه. همه بهم میگن توی چیزایی که بهم ربطی نداره دخالت نکنما! اما فضولم خب. نباید در موردش میپرسیدم.))
فشار دستش روی شونهم بیشتر شد و حالت دلداری پیدا کرد. نمیدونم توی اون لحظه چی توی من دید که دلش برام میسوخت. از اونایی نبودم که به دلسوزی نیاز داشته باشم. نه توی بچگی و نه الان و با این حال ساواش با وجود دردهای خودش برام دلسوزی میکرد.
((ساعت ملاقاته. نمیخوای کسی رو ببینی؟)) با تردید پرسیدم و با اطمینان انگشت اشارهش رو به سمتم گرفت و لبخند زدم. میخواست من کنارش باشم. فقط من... من باشم و من... همین برای اینکه اونجا پاگیر بشم کافی بود. همینکه دوباره هر روز و هر روز به آسایشگاه بیام؛ اونقدری که یه روزی ساواش لب باز کنه و قصهی زندگیش رو بهم بگه. اون میخواست من کنارش باشم و منم با جون دل به همهی خواستههاش تن میدادم و کنارش می موندم... فقط کافی بود منو بخواد... کاش منو میخواست.
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
ببخشید جواب کامنتها رو ندادم. فکر کنم انرژی اجتماعی بودنم ته کشیده😘😘😘😘
با عشق
صبا♡
![](https://img.wattpad.com/cover/340610963-288-k741363.jpg)