[هر آنچه ویرا شنید.]
سارا حکایت رو آغاز کرد:
بابابزرگم بدجوری عاشق مامان بزرگمه. پنجاهمین سالگرد ازدواجشون بود که آقاجون به مناسبت نیم قرن همزیستی بهشتگونه تصمیم گرفت مریمی رو سورپرایز کنه. مریمی مادر بزرگمونه. همهی بچهها و نوههاش رو جمع کرد و پیشنهاد داد که اگه یه داستان عاشقانهی واقعی بسازیم که جلوی چشم مریمی شبیه به رمانهاش رقم بخوره بهمون تموم ارث و میراثش رو میده. توی قصهها این پیشنهاد جون میده برای داستان سرایی اما برای خانوادهی ما جوابگو نبود.همه ی ما کسب و کار خودمون رو داریم و آقاجون تهش قضیه رو به یه بازی تبدیل کرد و جایزه هم براش گذاشت. جایزه یه گشت و گذار طولانی دور تا دور ایرانزمین بود و هر کسی که به ساخته شدن این رمان در واقعیت کمک میکرد جایزه رو به دست میآورد و ساواش با شنیدن قضیه خندش گرفت و جمع و جور کرد و رفت؛ ما دلمون میخواست بازی کنیم. قبلا خانوادهی شادی داشتیم و هر چیزی سرگرمی و خوشگذرونی بود.
به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواجشون ما پنجتا شِبه واجد شرایط در نظر گرفتیم که خیلی به مذاق آقاجون خوش نیومد. گی، چاق، لوده، نامزد کرده و متأهل.
گی: پسر داییم صد در صد همجنسگراست و عاشق میکاپ و آرایش غلیظ و مناسب برای رمانهای بیال و از نظر آقاجون، باب سلیقهی مریمی نیست.
چاق: اون یکی پسر داییم که چون چاق بود و شرایط سیکس پک و صورت استخونی دخترکش و جذابیت دَدی خشن توی قصهها رو نداشت کنار گذاشته شد.
لوده: دختر خالم به عنوان یه دختر شیطون و وزه مناسب بود اما بی چاک و بستی دهنش داستانی که قرار بود بسازیم رو خراب میکرد و مسخره بازیهاش اعصاب مریمی رو خورد میکرد پس حذف شد.
نامزد کرده: دختر دایی بزرگم، خانوم، زیبا، خوش رفتار و مهربونه و یه کیس عالی برای اینکه یه پسر خوش شانس رو کنارش قرار بدیم ولی از شانس بد همون لحظه اعلام کرد دوست پسرش ازش خواستگاری کرده و بهش بله رو داده.
متأهل: داییم و خانومش گزینهی خیلی عالی برای داستانهایی که زن و شوهر از هم متنفرن و یه اتفاق معجزه آسا بینشون رو درست میکنه بود ولی از اونجایی که این تأهل دیگه آخرش بود و دایی جان افکار تجدید فراشش رو از قبل توی سرش مرور کرده بود و اون لحظه بیانش کرد، کنسل شد.
این بخشش خجالت آورده اما منم جزو گزینه هایی که میشه ازش داستان نوشت گذاشتن به این شرط که دماغم رو عمل کنم تا بیشتر شبیه شخصیتهای اصلی بشم و قبول نکردم.
آقا جونم خودش یه نفر رو پیشنهاد داد... ولی اون از قبل جمع رو ترک کرده بود؛ ساواش.
ساواش خود ساخته، قدبلند، چشم آبی، خوش صدا، خوش بر و رو و از همه مهمتر پولدار بود. پولدارتر از همهی ماها. اینکه توی جمع نبود رو یه اتفاق خوش شگون در نظر گرفتیم و چهار چوب اصلی رمانمون رو ساختیم و نوشتیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/340610963-288-k741363.jpg)