خیلی سال بود که باهم رفیق بودن. باهم مدرسه رفتن، باهم سربازی رفتن، باهم کسب و کار راه انداختن. رفیقهایی که از هم جدا نمیشدن. توی جمع خانوادگی همدیگه حضور داشتن و تک تک جزئیات ذهن اون یکی رو میشناختن.
اومد و دستش رو انداخت دور گردن ساواش و با شوخی و خنده اخمهاش رو باز کرد. تقریباً هم هیکل بودن و فقط بدن ساواش حجم کمتری داشت، سر به سر ساواش گذاشت و مجبورش کرد بخنده. مامانم ازش خوشش نمیاد. نه قبلا خوشش میومد نه حتی همین حالا. میگفت این پسره هم قد و قوارهی خانوادهی ما نیست. ننش خرابه، باباش معتاده... هر بار یه تیکهای به ساواش مینداخت که اگه بری خونهی اونا شبیهشون میشی، که مثلشون سیاه بخت میشی... یا اونا تو رو بدبخت میکنن یا خودت رو به بدبختیشون میرسونی.
وقتی دبیرستانی بود پدرش ورشکست شد، وقتی پول نباشه بویِ کپکِ خانواده بلند میشه. خانوادش از هم پاشیده بود... اعتیاد پدرش سنگین بود و خواهر و برادر خیلی کوچیک داشت و مادرش مشغول خیانت به باباش، سال تا سال به خونه سر نمیزد. قبلش هم فقط بخاطر پول میومد و میرفت. از همون موقع شروع کرد کار کردن. آقاجون به اون و ساواش سرمایهی اولیه کارشون رو داد و اونقدر زرنگ بود که از آشناهای قدیمی پدرش استفاده کنه و راههای اشتباه اون رو نره، که توی چندسال زندگیشون رو پسگرفت و خانوادش رو سر و سامون داد. مثل چشمام بهش اعتماد داشتم.
خجالت آوره اما یه زمانی بهش پیشنهاد رابطه دادم و بهم گفت چون خواهر ساواشم درست نیست و برای اینکه ناراحت نشم یه باکس پر از شکلات برام فرستاد. بعدها فهمیدم همجنسگراست و اون موقع روش نشد بهم بگه. البته خودش که میگه اون زمان هنوز نفهمیده بوده چی توی زندگیش میخواد.
نگاههای پونه به ساواش، از چشمش دور نموند. ازم پرسید بینشون خبریه و منِ احمق گفتم آره... گفتم ساواش نخ میده و دختره دلش لرزیده و اون سکوت کرد و چیزی نگفت. اون سکوت هفتهها بعد خیلی سنگین تموم شد.
میدونی... هر بار که میخواد ساواش رو ببینه ساواش قبول نمیکنه... پسر بیچاره میگه عذاب وجدان داره و میبینم آب میشه و کاری ازم برنمیاد... شنیدی میگن دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیاید؛ این حالِ منه. مقصرم که اون روز اون حرف رو زدم. ساواش دیگه قبول نمیکنه باهاش آشتی کنه. گاهی میگم چون باهم قهر کردن حال ساواش این شد...
بگذریم چی میگفتم؟ آهان... پونه جدی جدی عاشق ساواش شده بود. ساواش هم درگیر باز کردن یه گالری نقاشی بود. براش خیلی اهمیت داشت و هر چقدر فکر کردیم چرا سراغ گالری نقاشی رفته چیزی سر در نیاوردیم.
یه شب اشتباهی یه پیک، یه بستهی خاص جواهرات آورد و در خونهی آقاجون و مریمی تحویل داد. یه جفت حلقهی نامزدی بود و به سفارش ساواش، شخصی سازی شده بود.
به یقین رسیدیم که ساواش میخواد از پونه خواستگاری کنه. روز شماری میکردیم برای رسیدن بازگشایی گالری. بهترین زمان برای خواستگاری از یه دختر همینه. ساواش کلی گل آرایی سفارش داد بود، انواع و اقسام شيرينی و شکلات. باورت میشه یه مجسمهی شکلاتی به شکل بال سفارش داده بود؟ من فقط فیشهای سفارش رو میدیدم و گزارشش رو به آقاجون میدادم. برای اینکه روز خواستگاری پونه شک نکنه به احساسِ سرد و یخی ساواش، هر روز از طرفش برای پونه گل و کادوهای کوچیک ارسال میکردیم با یادداشتهایی در مورد اینکه یه کارمند خاصه، چقدر کارش درسته و از این حرفا.
پونه دیوانهوار ساواش رو میپرستید. با کوچیکترین حرکتش ضعف میکرد و دست و پاهاش شل میشد. بالأخره روز افتتاحیه فرا رسید.
همهی فامیل دعوت بودیم. به خیالِ مراسم خواستگاری ساواش کلی به خودمون رسیدیم، دوربین فیلم بردار و عکاسی آماده کردیم و دختر خالم پونه رو با خودش به همون سالنی برد که سری پیش برای آرایش رفته بودن و به خیالِ ما ساواش غیرتی شده بود.
پونه میگفت باید به کارهاش برسه، مسئول برگزاری افتتاحيهست و باید زمان سخنرانیها و صدا و نور و غیره رو کنترل کنه و ما اهمیتی نمیدادیم. همینکه مثل کرکتر کتابها زیبا میشد کافی بود. براش یه لباس شیری رنگ انتخاب کردیم و دختر خالم مجبورش کرد همون رو بپوشه تا مثل عروسها بشه و لحظهی خواستگاری مثل قصهها در بیاد.
برای افتتاحیه بهترین دوست ساواش نیومد، من به خونهی ساواش رفته بودم و در حالی که داشت کت و شلوار سرمهای میپوشید و خودش رو غرق ادکلن میکرد ازش پرسیدم باید صبر کنیم اون هم بیاد یا نه و ساواش گفت قهرن... گفت بحثشون شده و نمیاد. زیاد از جزئیات دعواهاشون نمیگفت. با خودم گفتم مثل همیشه بحثشون شده! اینکه قراره دو روز حرف نزنن و بعدش آشتی کنن. نمیدونستم قهرشون تا امروز ادامه داره.
ساواش مرتب به خودش توی آینه نگاه میکرد و جعبهی انگشتر رو باز و بسته میکرد و یه هویی انگشتر رو سمتم گرفت و ازم پرسید اونقدری خوب هست که یه دختر خوشش بیاد و منم ذوق کردم و گفتم معلومه خوشش میاد و بالاخره دوماد میشی... و مطمئن شدم خیالمون درست از آب در اومده؛ افتتاحیه گالری یه مراسم خواستگاری واقعی بود.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■