اون قشنگترین چیزی بود که توی تمام عمرم دیدم. هنوزم هست. از اون لحظهای گرفته که زیر سایه درخت ، باهم گیلاس میخوردیم و شلوارکهامون رو وجب میکردیم تا ببینیم مال کی کوتاه تره عاشقش شدم. وقتی پیاده تا مدرسه میرفتیم و نقاشیهای کجومعوج میکشیدیم اینقدر دوسش داشتم که دوست داشتم همون لحظه قلبم رو فداش کنم. احتمالا گوشت از این حرفها پره اما واقعا همین بود. تاحالا کسیو دوست داشتی؟ میدونی حسش چطوریه؟ وقتی یکی آزارش میده دلت میخواد جای اون تو در عذاب باشی و تمام اشکهاش رو به جون بخری. رابطه بکهیون و مادرش هیچوقت خوب نبود. به اون عکسهای خانوادگی دونفرهشون که تقریبا همهجا هست توجه نکن. خانم هان علاقه زیادی به نقشبازی کردن جلوی آشناها داشت. گاهی با خودم فکر میکنم شاید وقتی جوون بوده ، خیلی خیلی وقت پیشها ، قبل از تولد بکهیون ، لابد بازیگر بوده. پسرش هم اینجوری بار اورده بود. فکر کنم پونزده یا شونزده سالمون بود که رد پانسمان رو روی گردنش دیدم. به هیچوجه حاضر نبود ببینم زیرش چیه اما وقتی سماجت به خرج دادم با جفت چشمای خودم دیدم رد چنگال داغه. من همیشه اینهارو دیدم و سکوت کردم چون کار مادرش بود. یهبار دیگه وقتی از سرکارش اخراج شده بود و اون زن عفریته حسابی از خجالتش دراومده بود برای اولین بار کریستالهایی رو دیدم که به فراوونی دونههای برنج از گونههاش سرازیر بود ولی چند روز بعدش اون بهم گل شمعدونی داد و گفت این نشونهی رویش امیده. امیدوارم کرد. امیدوار شدم که توی این جهان ملوث جایی برای ما هست. جایی که فقط من باشم و اون. اما نبود. عجوزه بهش فرصت نداد. کشتش. اون کشتش. بهمحض اینکه فهمید ما باهم خوشحالیم کشتش و خونش رو خورد وگرنه چه دلیلی داره بکهیون من هنوز پیدا نشه؟ البته میدونی ، ما الان خوشحالتریم. حالا که اون زن نیست. ما میتونیم تا ابد باهم زندگی کنیم. من دوستش دارم و اون هم من رو دوست داره.
-اون نمرده.
-آره. خودش به من گفت تا وقتی من هستم ، اون هم هست.
-منظورت چیه؟ آخرین بار کی باهاش حرف زدی؟
-امروز. نکنه فکر میکنی دیوونهم؟
ترسیدم. من تا اونموقع چنین تجربهای نداشتم.
-کجا باهاش حرف زدی؟
-من اون هرزه رو کشتم.
-چانیول ، تمرکز کن. ازت پرسیدم کجا با کیم بکهیون حرف زدی؟
-زیردرخت گیلاس.
-کدوم درخت گیلاس؟
خندید. واقعا جنونوار خندید.
YOU ARE READING
ຯ࣪.Cherry🍒𓍯
Romanceبازپرس جنایی ، بیون بکهیون گاهی مرز احساسات و منطق رو گم میکنه و حالا توی مصیبتی افتاده که کلید نجاتش پیدا کردن پسری هم اسم خودشه. کیم بکهیونی که هفت ماه از غیب شدنش میگذره. -روایت سفاک بیبالی که به دام افتاد.- . -زندگیای که توش یه چیزی واسه مرد...