-نکن. بهت اجازه نمیدم.
-خواهش میکنم بکهیون. بس کن.
-نباید خودت رو بکشی!
کیم بکهیون فریاد زد و لباسهای پاره رو به دست گرفت.
-نشنیدی چی گفتن؟ من تو رو کشتم!
-تو من رو نکشتی! من اینجام!
سرآشپز شروع به گریه کردن کرد. میدونست دیوونه شده و حالا گمون میکرد جدی جدی خودش بکهیون رو کشته.
لباسهای گره خورده رو از گلوش آویزون کرد و بکهیون ، ترسیده بیرون کشیدش.
-نکن. خواهش میکنم. نکن. نمیبینی من زندم؟
پسر روبهروش با عجز لب زد و حینی که بدنش میلرزید باز لباسهارو پشتش قایم کرد.
چانیول اهمیتی نداد. از دستش گرفت و این آخرین جملهای بود که به زبون اورد:
-ببخشید که کشتمت.
همزمان با حلق آویز شدنش ، بکهیون پای عزیزش رو محکم گرفت اما وقتی دستش مثل شبح از بدن پارک چانیول عبور کرد و لرزههای مرگ پسرِ زندانی که همین چندثانیه پیش خودش رو دار زده بود بلند شد ، جیغ بلندی کشید...
.
امیدوارم لذت برده باشید.
.
YOU ARE READING
ຯ࣪.Cherry🍒𓍯
Romanceبازپرس جنایی ، بیون بکهیون گاهی مرز احساسات و منطق رو گم میکنه و حالا توی مصیبتی افتاده که کلید نجاتش پیدا کردن پسری هم اسم خودشه. کیم بکهیونی که هفت ماه از غیب شدنش میگذره. -روایت سفاک بیبالی که به دام افتاد.- . -زندگیای که توش یه چیزی واسه مرد...