کلاه‌دوز

67 22 0
                                    

-باورم نمی‌شه.

تقریبا نیم ساعت بود به گریه‌های کیم‌ هه‌‌این گوش می‌داد و دیگه عصبی شده بود. چهره غضب‌آلودش رو به سمت گارآگاه جانگ سوق داد و ضمن نگاه تسکین‌دهنده‌ی کوتاهی که به ناپدری سابق بکهیون انداخت روی صندلی جابه‌جا شد.

اون اشک‌های شور مدام از چهره آقای کیم پایین می‌ریختن و حتی ییشینگ هم از هراقدامی درمونده بود. درواقع به‌نظر بیشتر ، از بازپرس بیون می‌ترسید چون بدون هیچ دلیل موجهی تا اینجا کشیده بودش و مجبورش کرده بود روی صندلیِ چوبیِ پوسیده‌ی مغازه‌ی کلاه‌سازی که از قرار معلوم سالها خاک خورده بود و کیم هه‌‌این علاقه‌ای به تمیز کردنش نداشت بشینه. تازه از اون بدتر اجبار به زل زدنِ زار و بی‌قراری‌های خانواده قربانی بود.

در نهایت آقای کیم که تازه متوجه شده بود همسر سابقش به قتل رسیده کمی به خودش مسلط‌تر شد.
کارآگاه جانگ موذیانه لب زد:
-متاسفم که مجبور شدیم این خبر رو بهتون بدیم. مطمئنم درک می‌کنید و می‌دونید ما به اطلاعات دیگه‌ای نیاز داریم تا شکمون به پارک چانیول به یقین تبدیل شه.

-یا عیسی مسیح. خودت راه رو بهم نشون بده. اون پسر اصلا چنین روانی‌ای نبود. مطمئن بودم عشقش به بکهیون کوچولوی من واقعیه!

بیون سوال کرد:
-خبری از پسرتون ندارید؟ البته بهتره بگم کیم بکهیون
.
-از لحن تمسخرآمیزتون ناراحت نمی‌شم آقای پلیس. حق با شماست. بکهیون پسر من نیست. هیوجو ، زن عجیبی بود. اصرار زیادی به ازدواج سفید داشت. ما هیچ‌وقت بچه دار نشدیم اما بکهیون رو مثل پسر خودمون بزرگ کردیم.

-متوجه شدم بکهیون رابطه عمیقی با شما داشته. چطور هفت ماه غیبتش رو نفهمیدید؟

سوال قبلیش خالی از تمسخر بود اما حالا که کیمِ کلاه‌دوز ، چنین برداشتی کرده بود با ریشخند دومین سوال رو بیان کرد.

جانگ ییشینگ که تصمیم داشت به همکار دردسرسازش چشم‌غره بره از حرکت ایستاد. بیون بی‌راه نمی‌گفت.

-می‌دونید... بعد از جدایی من و هیوجو دیگه زیاد ندیدمش... به مادرش وابسته تر بود.
-چانیول چطور؟

-به مریم مقدس سوگند می‌خورم تصور نمی‌کردم چنین لجنی باشه.

-پارک چانیول عکس این حرف رو می‌زد. می‌گفت رابطه بدی با مادرش داشته.

کلاه‌ساز با اون موهای ژولیده و کله‌ی تاسش تکونی به شکم گنده‌ش داد و نخ و سوزن توی دست چپش رو کنار گذاشت:

-لطفا بکشیدش. حتم دارم خودش پسرم رو اسیر کرده!

تراژدی بدی بود. مرد با بغض کلاهی رو می‌دوخت و گاهی از فرط پوچی درونِ قلبش هق‌هق می‌کرد.

ຯ࣪.Cherry🍒𓍯Where stories live. Discover now