زندان

63 17 1
                                    

-دوستت دارم بکهیونم.

-گوش می‌دادی چی می‌گفتم؟

-دوستت دارم.

-ولش کن مهم نیست. خوندن کتاب اونم دوتایی از اولش ایده جالبی نبود. تو فقط من رو نگاه میکنی.

-کتاب همیشه زنده می‌مونه. می‌تونیم بعدا بخونیمش.

-احمق! من که قرار نیست به این زودیا بمیرم.

-می‌دونم اما یاد گرفتم هیچ‌چیزی رو به اندازه حسم جدی نگیرم.

بکهیون کتاب رو کنار گذاشت و بالاخره به چانیول خیره شد.

-حست چیه؟

-دوستت دارم.

-منم دوستت دارم احمق.

-این‌قدر دوستت دارم که دلم می‌خواد بمیرم واست.
بکهیون خندید.

-زندگی که توش یه چیزی واسه مردن داری ارزش زندگی کردن نداره.

-داره. می‌خوام از اون شخص مراقبت کنم.

-جدی می‌گی؟

-جدی می‌گم.

چشم‌های کیم بکهیون پر از اشک شد.

-چی‌شده؟

-چانیول ، پس کِی از اینجا می‌ریم بیرون؟ از زندان خوشم نمی‌آد.

چهره‌ی پسر قدبلند در لحظه‌ای رنگ سفید به خودش گرفت.

-نمی‌دونم.

-می‌دونی سرزنشت نمی‌کنم؟ کشتن مادرم رو می‌گم. ازت هم ممنونم.

-واقعا؟

-واقعا!

با ضربه ناگهانی که به در خورد بکهیون خودش رو توی بغل دوست پسرش پرت کرد.

نگهبان درِ سلول رو باز کرد و به داخل سَرَک کشید. وقتی فقط یه‌نفر رو دید با بهت پرسید:

-با کی حرف می‌زدی؟

ຯ࣪.Cherry🍒𓍯Where stories live. Discover now