《مورد های بسیار زیادی در زندگی عاشقانه افراد وجود داشته که فرد پس از پایان دادن به یک رابطه عاطفی، و آشنا شدن با یک فرد جدید مدام در جست و جوی ویژگی های پارتنر عاطفی قبلیاش باشد. در برخی اوقات نیز فرد فقط به دلیل وجود شباهت هایی بین معشوقه قبلیاش به فرد دیگری احساس و تمایل پیدا میکند》
سوبین توی اتاق مجلل یونجون، رو به روش نشسته بود و حتی نمیدونست قراره اینجا چیکار کنن. از طرفی تعداد ندیمه ها و محافظای زیاد جلوی در هم معذبش میکرد و میترسید صداشونو بشنون.
سرشو یکم به سمت یونجون خم کرد و آروم پرسید:«این تعداد از محافظ و ندیمه طبیعیه؟»
یونجون لبخند زد و مثل خودش آروم جواب داد:«مثل اینکه واقعا یادت نمیاد!»
بعد عقب رفت و با صدای نرمال ادامه داد:«معلومه که طبیعیه!»
سوبین عقب رفت و زیر لب نق زد:«آخه این اصلا راحت نیست!»
به اطراف اتاق نگاهی انداخت. شمعدون های طلایی کنار تشکچه ابریشمی یونجون خیلی از شمعدون های اتاق خودش که روز اول به نظرش گرون میومد با ارزش تر به نظر میرسیدن. حتی چوب میز کوچیکی که بینشون بود هم زیادی ارزشمند جلوه میکرد. هر چند سوبین از ته دلش میخواست اونو کنار بزنه تا هیچ مانعی حتی انقد کوچیک بین خودش و یونجون نباشه.
یونجون از فکر بیرون کشیدش:
- میدونی کی مطمئن شدم مثل قبل نیستی؟
سوبین با چشمای درشت سرشو بالا آورد. ترسیده بود. شاید یونجون چیزی فهمیده بود. برای یونجونی که اون میشناخت، باور کردن سفر بین زمان و دنیا موازی سخت نبود. اون همیشه دنبال این چیزا بود و همیشه میخواست به سوبین ثابت کنه چیزایی تو دنیا وجود دارن که نمیتونه تو کتاباش پیدا کنه. سوبین اینو فهميده بود ولی خیلی دیر. وقتی که دیگه دوست پسرش کنارش نبود که بهش بگه "دیدی گفتم!"
یونجون که از جواب دادن سوبین نا امید شده بود خودش ادامه داد:
- وقتی شروع کردی به "سرورم" صدا کردنم. وقتی هیچ کس اطرافمون نبود.
سوبین نفس عمیقی کشید و خیالش از اینکه یونجون چیزی نمیدونه راحت شد. ولی هنوزم متعجب بود. مگه بومگیو نگفته بود باید با احترام صداش کنه؟
– من چیز دیگه ای صداتون میکردم؟
یونجون خندید:«ما از وقتی به دنیا اومدیم تو حلق هم بودیم! هنوزم وقتی تو تنهایی با احترام باهام حرف میزنی خندم میگیره لطفا بس کن»
سوبین طوری نفس کشید. که انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده.
‐ آه نمیدونی چقد برام سخت بود اینجوری حرف بزنم! چجوری میتونستم با کسی که چند ساله دارم باهاش قرار میذارم رسمی صحبت کنم. وحشتناک بود!
- چی؟ چند ساله قرار میذاری؟
سوبین تازه متوجه گندی که زده بود شد. دست و پاشو گم کرد و سعی کرد درستش کنه:
– آ.. آم منظورم این بود که به نظرم خیلی صمیمانه اومدی و با وجود اینکه چیزی نمیدونستم برام سخت بود که رسمی حرف بزنم و...
یونجون دست سوبینو که به خاطر استرس میلرزید روی میز کوچیک بینشون گذاشت و دستش رو محکم توی دوتا دستش فشرد:
- من میشناسمت سوبین! میدونم که داری سعی میکنی چیزی رو که گفتی پنهون کنی. به نظر میرسه واقعا چیزی راجب اینجا نمیدونی اما میتونم از چشمات بخونم چیزای خیلی زیادی میدونی. راستشو بهم بگو. چه اتفاقی برات افتاده؟
سوبین به چشمای یونجون زل زد. یه چیزی ته دلش میگفت میتونه به یونجون اعتماد کنه اما بازم میترسید. شبیه وقتی شده بود که یونجون توی دبیرستان بهش اعتراف کرده بود و نمی دونست چه جوابی باید بده. یونجون پسر پر طرفدار مدرسه بود و اون فقط یه دانش آموز معمولی که تقریبا با همه رابطه خوبی داشت. ولی یونجون فرق میکرد. نمی دونست به خاطر قیافه خوبش یا به خاطر پولدار بودنش، فقط می دونست نه تنها دخترا بلکه پسرا هم حاضرن هر کاری بکنن تا با یونجون قرار بذارن. اگه بعد از اون همه بچه های مدرسه ازش متنفر می شدن و رهاش می کردن چی؟ اگه یونجون مثل بقیه کسایی که اطرافش بودن بعد از چند ماه ولش می کرد و بدون هیچ دوستی، تنها می موند چی؟ میدونست که یونجون چنین آدمی نیست ولی بازم می ترسید. درست مثل الان. اگه به یونجون می گفت از دنیای دیگه ای اومده کمکش می کرد راهی برای برگشتن پیدا کنه و اگه نمی تونست برگرده هم کمکش می کرد بتونه راحت تر با شرایط اطرافش کنار بیاد ولی اگه باورش نمی شد و به پدرش می گفت در حالی که رسما هیچی از زندگی جدیدش نمی دونست ، فکرشم نمی تونست بکنه چه بلایی ممکنه به سرش بیاد. ولی بهتر بود به یونجون اعتماد کنه نه؟ مثل پنج سال پیش که قبول کرد. دوست پسرش باشه و هیچ وقت پشیمون نشد.
- من...
یونجون دست سوبینو محکم تر فشرد. یعنی که منتظره ادامه بده.
- من سوبینی نیستم که شما میشناسین. من... اونی نیستم که از بچگی باهاش بزرگ شدین و الانم استادتون بوده..
یونجون وسط حرفش پرید: «اینو خودمم میدونم، ولی کی هستی؟ چه بلایی سرت اومده؟»
سوبین با ترس سرشو پایین انداخت:
- نمی دونم باور می کنین یا نه ولی من از دنیای دیگه ای اینجام. خودمم نمیدونم چه اتفاقی افتاده یا اینجا کجاست. شاید سفر در زمان باشه شایدم بین دنیا های موازی جا به جا شده باشم. ولی من از دنیای دیگه ای اومدم. جایی که فکرشم نمیتونین بکنین چجوریه.
یونجون دست سوبینو رها کرد، به دیوار پشت سرش تکیه داد و صورتشو با دستاش پوشوند:
- حدس میزدم.
سوبین باورش نمی شد یونجون به این راحتی باور کرده باشه. امیدوار بود یونجون دنیای خودش هم متوجه شده باشه.
و خوشبختانه، اوضاع توی دنیای دیگه بهتر از چیزی بود که سوبین فکر می کرد. خوشبختانه یونجون همه چیزو سریع تر از چیزی که باید فهمیده بود و همه چیز تحت کنترلش بود، همه چیز، جز سوبین جدیدی که وارد دنیاش شده بود!
البته که بزرگترین معضلش خود سوبین نبود، این بود که چطور فردی که از دنیای چوسان به اونجا اومده رو قانع کنه که کسی که الان تو خونه ش زندگی می کنه دوست پسرشه نه همخونه ش و نیازی نیست هر شب رو مبل بخوابه! البته برا خود یونجونم راحت تر همین بود که سوبین ازش دور باشه چون نمیتونست خودشو قانع کنه که بی تفاوت فقط کنارش بخوابه!
اون شب مثل شب قبل سوبین روی کاناپه تو هال و یونجونم سر جای همیشگیش خوابیده بود که با صدای جیغ سوبین از خواب پرید و قبل از اینکه به خودش بیاد بالای سر سوبین بود و آرومش می کرد تا به خاطر کابوسی که دیده بود نلرزه. اگه سوبین خودش هم جای دیگه ای کابوس میدید کسیو داشت که آرومش کنه؟ کسی جز اون؟
سوبینو بیشتر تو آغوشش فشرد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه. سوبین هم متقابلا دستاشو بیشتر دور بدن یونجون حلقه گرد و سعی کرد بغضی تو صداش نباشه:
«من از بچگیم کابوس های زیادی میدیدم» یونجون میدونست شبای زیادی سوبینو بعد از کابوس دیدن بغل کرده بود«ولی هیچ وقت کسی نبوده تا اینجوری بعد از بیدار شدن بغلم کنه»
یونجون میتونست درد گرفتن قلبشو احساس کنه. اینکه فرد توی آغوشش انقدر شبیه سوبین خودش بود حتی ضعیف تر و شکننده تر، باعث میشد دلش بخواد ازش مراقبت کنه؛ اونم نه برای اون شب، برای همیشه.
خودشو به خاطر افکارش سرزنش کرد و سعی کرد اهمیتی بهشون نده. فقط باید یکم تحمل می کرد. سوبینی خودش به زودی برمی گشت نه؟
~~~~~~این پارت بالای هزار کلمهست نمیدونم چرا انقد کوتاه به نظر میرسه😂
روزای آپ از این به بعد پنجشنبه هاست، البته به شرطی که تعداد ووتا و کامنتا انقدی باشه که انرژی نوشتن برام به وجود بیاد.دوستون دارم♡
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...