P.T 11

221 48 41
                                    

بومگیو جلوی در خونه بهترین دوستش ایستاده بود. بهترین دوستی که دیگه وجود نداشت، بهترین دوستی که حتی نتونسته بود برای اخرین بار باهاش خداحافظی کنه و حالا تنها چیزی که ازش باقی مونده بود خونه‌ش بود. عمارت چوی که حالا هیچ چوی‌ای توش زندگی نمی‌کرد و مصادره‌ی دولت شده بود.
نمی‌دونست چند ساعته جلوی در عمارت ایستاده و به دوستش فکر می‌کنه. اهمیتی هم براش نداشت. کسی قرار نبود بابت برنگشتن سر تمرین توبیخش کنه وقتی خود تهیون هم اونجا بود.
- چوی بومگیو؟
بومگیو با شنیدن صدای تهیون سریع به سمتش برگشت و سرشو پایین انداخت:
- بله قربان.
تهیون روی پله گلی کنار دیوار نشست و به زدن دستش به کنارش به بومگیو فهموند که اونجا بشینه.
بومگیو با کمی فاصله از تهیون کنارش نشست.
- می‌تونی با من حرف بزنی بومگیو. من می‌شنوم.
بومگیو چشمای اشکبارشو به نگاه تهیون دوخت:
- قربان...
تهیون دست بومگیو رو توی دستش گرفت:
- میتونی فرض کنی امروز رو مافوقت نیستم. می‌دونم الان بیشتر از هر وقتی تنهایی. حتی بیشتر از وقتی که فهمیدی جای دوستت با سوبین دنیای دیگه‌ای عوض شده. حتی برای منم ناراحت کنندست که ببینم سربازی که همیشه می‌خندید انقدر ناراحته. باهام حرف بزن.
- شما می‌دونستین سوبین...
تهیون لبخند زد:
- آره می‌دونستم. به خاطر این موضوع هم که شده باهام راحت باش.
بومگیو سرشو پایین انداخت، دیگه نمی‌تونست جلوی اشکاشو بگیره:
- پس میشه... لطفا...
قبل از اینکه جملشو کامل کنه دستای تهیون دور شونه هاش حلقه شدن و اونو به آغوش کشیدن. حالا دیگه هیچ دلیلی برای گریه نکردن نداشت.

******
سوبین بعد از اینکه به خونه خودش برگشته بود بیهوش بود و تا بعد از ظهر که یونجون از سرکار برنگشت کسی متوجهش نشد.
آخرین باری که سوبین انقدر طولانی به هوش نیومد، وقتی بود که جاش با سوبین دنیای دیگه عوض شده بود.
یونجون امیدوار بود، کاملا منتظر سوبین خودش بود و از طرف دیگه هم نمی‌دونست چرا ناراحته. شاید دلش برای سوبینی که چند هفته باهاش زندگی کرده بود هم تنگ می‌شد.
- یونجون؟
یونجون روی زمین کنار تخت سوبین نشسته، درحالی که سرش روی تخت بود، خوابش برده بود. اما خیلی سریع با شنیدن صداش از جا پرید:
- خوبی؟
نمی‌دونست چجوری بپرسه که کدوم سوبینه پس فقط صبر کرد تا از روی حرفاش بفهمه.
- فکر کنم یه چیزی فهمیدم.
- چی؟
- وقتی یکی توی دنیای دیگه بمیره. فرد مشابهش توی این دنیا بیهوش میشه.
یونجون نمی‌خواست باورش کنه. اگه اینطوری بود پس یعنی سوبین خودشو واقعا از دست داده بود؟
- از کجا می‌دونی؟ تو که تمام مدت اینجا کنار من بودی
سوبین هنوزم سرگیجه داشت. اطرافشو تار می‌دید و نمی‌تونست درست نفس بکشه:
- نبودم. چند لحظه قبل از اینکه بیهوش بشم اونجا رو دیدم. پدرم مرده بود. و سوکیونگ... حتی می‌خواستن من رو هم بکشن.
یونجون به تخت تکیه داد و صورتشو بین دستاش گرفت. چرا اینجوری شده بود؟ چرا؟ چرا وقتی همه داشتن عادی زندگی می‌کردن و حتی به داستان‌هایی مثل یه دنیای دیگه می‌خندیدن دوست پسر اون باید قربانی می‌شد؟
سوبین از تخت پایین اومد و کنار یونجون نشست:
- متاسفم... من باید به جای اون کشته می‌شدم.
یونجون اشکاشو پاک کرد و به سوبین نگاه کرد:
- هیچ کس به جای کس دیگه‌ای نمی‌میره سوبین. باید یه اتفاقی می‌افتاد تا بفهمم چقد عاشق سوبینم. ولی این اتفاق زیادی سنگین بود. نباید به قیمت جونش تموم می‌شد.
سوبین یونجون رو بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه:
- نمی‌خوام بهت امید واهی بدم ولی شاید زنده مونده باشه هوم؟ شاید یونجون اون دنیا مثل تو عاشقش شده باشه و جلوی کشته شدنشو گرفته باشه. به هر حال فکر نمی‌کنم اگه زنده باشه هم بتونه برگرده به این دنیا
- کاش اینجوری که تو میگی باشه، کاش زنده باشه حتی اگه نتونه برگرده پیشم، حتی اگه با یه یونجون دیگه توی یه دنیای دیگه زندگی کنه. فکر می‌کردم از وقتی تو اومدی دارم فراموشش می‌کنم... فکر می‌کردم ممکنه جاشو بگیری ولی‌... هیچ کس اون نمیشه. هیچ کس نمی‌تونه جای کس دیگه‌ایو بگیره. کاش می‌شد زمانو به عقب برگردوند. اگه می‌دونستم زمان با هم بودنمون انقد زود تموم میشه بیشتر عاشقش می‌شدم. بیشتر بغلش می‌کردم. بیشتر می‌بوسیدمش. سوبین من خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی...
سوبین جوابی بهش نداد. می‌دونست که یونجون هم به جوابش نیازی نداره. فقط به یه آغوش نیاز داره تا گریه ‌کنه. و شاید، کمی هم به سوبین دیگه حسودی می‌کرد که یکیو داره که انقدر عاشقش باشه....
******

- آخ!
با ضربه ای که به کمرش خورد ناخودآگاه آخی گفت و چشماشو باز کرد. نور خورشیدی که از لا به لای روانداز حصیری رد می‌شد چشماشو اذیت می‌کرد. مرده بود؟
کمی چشماشو از زیر حصیر بیرون آورد. روی یه گاری کنار چند جنازه دیگه دراز کشیده بود. پس کمر دردش تکون خوردنای این گاری بود.
فردی که گاری رو می‌کشید لباس خدمتکار های قصر تنش بود. پس یعنی داشت جنازه ها رو برای سوزوندن می‌برد؟
سعی کرد بی سر و صدا از گاری در حال حرکت خارج بشه و فرار کنه. نمی‌دونست کجا، نمی‌دونست هم چرا زندست ولی الان فرصتی برای فکر کردن نداره.
آروم حصیر رو از روی خودش کنار زد و از گاری بیرون پرید و با صدای بلندی روی زمین افتاد.
زیر لب فحشی داد و سعی کرد آروم و عادی بلند شه. ولی لباسای سفید خونی و موهای به هم ریختش هیچ جوری عادی جلوه نمی‌کردن.
صاحب گاری با دیدن سوبینی که از جاش بلند شد گاری رو محکم انداخت و با جیغ بلندی به عقب فرار کرد. حق داشت، یه جسد رو به روش از جاش بلند شده بود.
سوبین سعی کرد باهاش حرف بزنه. اگه برمی‌گشت و می‌گفت زنده مونده دوباره می‌کشتنش و این بار عمرا می‌تونست در بره.
- خواهش می‌کنم فرار نکن. من خودمم نمی‌دونم چرا زنده موندم. شاید چون بی‌گناه بودم. خواهش می‌کنم وقتی برگشتی نگو زنده موندم. کار زیادی از دستم بر نمیاد ولی قول میدم تا وقتی زندم هرجور شده لطفتو جبران کنم.
پیرمرد صاحب گاری به نظر قانع شده بود:
- نیازی نیست که بهم ثابت کنید بی‌گناهید. همه اینو می‌دونستن حتی منی که خدمتکار ساده و مسئول جنازه هام. این یه معجزست‌. خوشحالم که زنده موندید سرورم.
و تا جایی که می‌تونست به سوبین تعظیم کرد. شاید واقعا براش احترام قائل بود. شایدم هنوز از جنازه زنده شده می‌ترسید!
سوبین با خوشحالی جلو رفت و دستای پیرمرد رو گفت و چند بار تعظیم کرد:
قول می‌دم لطفتون رو جبران کنم آقا، قول میدم.
و می‌خواست از اونجا بره که پیرمرد دوباره صداش کرد:
- جناب چوی!
سوبین سریع برگشت:
- بله آقا.
پیرمرد با دستای چروکیدش از توی آستینش تیکه پارچه گلدوزی شده‌ای بیرون کشید و به سوبین داد:
- برو روستای شینچونگ. مسافرخانه یوها رو پیدا و کن و اینو بهش بده و بگو بهت جا و کار بده. می‌دونم مثل زندگی تو قصر نمیشه ولی از آواره بودن بهتره. امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم.
سوبین با خوشحالی دستمال رو از دست پیرمرد گرفت و تعظیم کرد:
- نمی‌دونم چطوری لطفتون رو جبران کنم. خیلی ممنونم آقا خیلی ممنونم.
و همینطور که دوباره و دوباره تشکر می‌کرد به سمت شینچونگ به راه افتاد. دو ماه پیش هرگز فکر نمی‌کرد از دانشگاه سئول سر از قصر و بعد روستای کوچیکی مثل شینچونگ سر دربیاره. ولی حالا اتفاق افتاده بود. این بار حتی از وقتی که تازه وارد این دنیا شده بود هم تنهاتر بود. این بار واقعا هیچ کس رو نمی‌شناخت.

~~~~~~

دروغ نگفتم سوبین واقعا مرده بود، دوباره زنده شد. حالا اینکه چطوری و چرا، بعدا می‌فهمیم ؛)
مرسی که دو هفته برای لاوسایکولوژیست صبر کردین. امیدوارم از زنده بودن سوبین خوشحال شده باشین و بیاین تو کامنتا جشن بگیریم✨️
ووت هم بدین تا منم خوشحال شم🫶

LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)Where stories live. Discover now