(میتونین موقع خوندن این پارت آهنگ happier از Olivia Rodrigo رو گوش بدین. تو چنل تلگرام گذاشتمش، لینکش تو بیو هست)
- ملکه میگفت حالا که وزیر چوی مرده درست نیست سوکیونگ مجرد باقی بمونه. اگه باهاش ازدواج نکنی مجبور میشه سریعا با یکی دیگه ازدواج کنه و بعد تو مجبور میشی با دختر وزیر پارک ازدواج کنی.
سوبین حرف های ملکه رو برای یونجونی که تازه از جلسه مقامات برگشته بود کامل توضیح میداد.
- و گفت که به نظر نمیرسه دوست داشته باشی با چنین خانوادهای ازدواج کنی. ولی تو که قرار نیست که خانوادشون ازدواج کنی!
یونجون کلافه دستاشو روی صورتش گذاشت:
- چرا سوبین. من دقیقا باید بین ازدواج با خانواده چوی و پارک یکیو انتخاب کنم نه دختراشون. در صورتی که هیچ کدومشونو نمیخوام سوبین! چیکار میتونم بکنم؟
سوبین هیچ دلش نمیخواست در مقابل یونجونی که اینطور درمونده بغض کرده بود منطقی حرف بزنه اما چاره ای نداشت:
- میدونی یونجون... به هر حال که باید آخرش ازدواج کنی. چه خودت بخوای یا نه ملکه و ملکه مادر بیشتر از این حرفا میتونن تو تحت فشار بذارنت. ممکنه حتی ولیعهدیتم به خطر بندازن. میدونی که ملکه حاضره هر کاری بکنه وقتی خودش پسردار شد تو رو پایین بکشه.
یونجون با چشمای اشکیش به سوبین زل زد:
- من نمیخوام ولیعهد باشم سوبین! نمیخوام یه کشور رو اداره کنم! دلم میخواست یه رعیت باشم تو یه جایی که هیچ نمی شناستم و با کسی که دوسش دارم زندگی کنم نه اینکه ولیعهد باشم و سه چهار تا زن داشته باشم!
سوبین صندلیشو به یونجون نزدیک کرد و به آغوش کشیدش. شاید دلیل این کارش این بود که نمیخواست موقع پرسیدن سوالش به چشم های یونجون نگاه کنه. همونطور که نوازشش میکرد آروم پرسید:
- اون کیه یونجون؟ اگه بدونم ممکنه بتونم کاری کنم که با اون ازدواج کنی. قول میدم تمام تلاشمو بکنم.
و از ته دلش آرزو کرد اون هم مثل یونجون خودش همجنسگرا نباشه. نمیخواست تو هیچ دنیایی یونجون رو خطری تهدید کنه.
یونجون سرشو از آغوش سوبین بیرون کشید و به چشماش زل زد:
- اما این درست نیست سوبین... قابل قبول نیست!
سوبین صورت یونجون رو بین دستاش گرفت:
- اینا رو قبلا شنیدم! الان فقط بگو چرا درست نیست!
فاصله کم بین صورتاشون یونجون رو بیشتر ترسیده و معذب میکرد. دستشو روی دست سوبین که روی صورتش بود گذاشت، چشماشو بست و زیر لب گفت:
- اون تویی سوبین. خودِ تو..
سوبین فاصله بینشون رو کمتر کرد. حالا بینی هاشون تقریبا همو لمس میکردن. چونه یونجون گرفت و روی لب هاش زمزمه کرد:
- این کاملا درست و قابل قبوله یونجونا. فقط به چشمام نگاه کن.
و قبل از اینکه مردمک های خجالت زده یونجون چشم های سوبین رو پیدا کنن سوبین لبهاشو روی لبای داغ ولیعهدش کوبید. اما سوبین اشتباه میکرد. حق با یونجون بود، این به هیچ وجه درست و قابل قبول نبود.
******
سوبین رو به روی کوزهای که اسم پدرش روش نوشته شده بود ایستاده بود و تمام تلاشش رو میکرد تا دوباره گریه نکنه. میدونست ممکنه پدر خودش توی دنیای خودش هنوز زنده باشه اما نمیتونست جلوی خودشو بگیره. سوبینی که بدنش رو داشت برای پدرش دلتنگی میکرد. بیشتر از خودش.
چشم های قرمزش رو مالید و رو به یونجون گفت:
- میشه بریم؟ مامان منتظرمونه.
نمیخواست لحظه هایی که میتونست با مادرش باشه رو از دست بده. وقتی به دنیای خودش بر میگشت دیگه مادرش رو هم نداشت. البته، اگر بر میگشت.
سر میز ناهار نشست. سعی کرد به چیز هایی فکر کنه که صورتش رو شاد نشون بدن تا مادرش رو ناراحت نکنه. مثلا به سلیقه سوبینی که لباس هاش رو پوشیده بود و اینکه چقد میتونه بد سلیقه باشه که یه هودی زرد گشاد بخره. و بدتر از اون، چرا به نظر یونجون همچین لباس مسخره ای باید بامزه باشه.
وقتی مادرش غذا رو آورد سوبین سعی کرد لبخند بزنه و عادی باشه. اما به نظرش افراد اطرافش زیادی داشتن عادی برخورد میکردن. شاید هم اون توی قصری بزرگ شده بود که موقع مرگ مقامات، هرکس عزاداری میکرد آدم بهتری شناخته میشد.
موهای کوتاهشو از روی پیشونیش کنار زد. موهای کوتاهش زیادی اذیتش میکردن. هنوز مدت زمان خیلی زیادی رو لازم داشت تا به بدن جدیدش عادت کنه.
دهنش رو باز کرد تا غذا بخوره که متوجه نگاه خیره یونجون که کنارش نشسته بود شد.
چاپستیک ها رو دوباره به ظرف برگردوند و رو به یونجون که با لبخند ملیحی نگاش میکرد نق زد:
- چرا زل زدی به من؟ غذاتو بخور!
یونجون سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگه خندید. اما احساس عجیبی داشت. میدونست همه چیز (جز اینکه سوبینی که کنارشه دوست پسر خودش نیست) عادیه ولی انگار اتفاقی افتاده بود. شاید به خاطر دنیای دیگه بود. شاید به خاطر این بود که یونجون توی دنیای دیگه در حال پوشیدن لباس عروسیش بود. اون هم با خواهر کسی که دوستش داشت.
سوبین تنها خانواده خواهرش توی مراسم عروسی بود، کسی که باید کنار خواهرش میموند و بهش تبریک میگفت. اما حواسش همه جا بود جز مراسم عروسی. سوکیونگ هم راضی به نظر نمیرسید. چطور میتونست از عروسی کردنش خوشحال باشه وقتی فقط دو روز از مرگ پدرش میگذشت؟
مراسم طولانی رقص، غذاهای رنگارنگ و صحبت کردن با مقامات و شنیدن تبریک هاشون هیچ احساسی به سوبین نمیدادن. سوبین در بی احساس ترین حالت ممکن بود. نباید از ازدواج دوست پسرش خوشحال میشد و نباید هم ناراحت میشد چون یونجون دوست پسرش نبود. پس فقط سعی کرد با عادی جلوه دادن شرایط، اون مراسم وحشتناک و طولانی رو پشت سر بذاره و تا غروب آفتاب صبر کنه. سوکیونگ و یونجون رو به اتاق مشترکشون بفرسته و خودش؟ نمیدونست باید چیکار کنه. شاید فقط خیلی عادی به اتاقش بر میگشت و میخوابید.
اما این اتفاق نیوفتاد. سوبین از غروب آفتاب تا نیمه شب خودشو تو اتاقش حبس کرد و نوشید. و نیمه شب، اونقدر مست بود که نفهمید چطور خودشو به قصر ولیعهد رسونده و زیر درختای پشت اتاقش توی تاریکی نشسته. گریه نمیکرد. چرا باید گریه میکرد؟ مگه یونجون دوست پسرش بود؟ مگه کسی بود که عاشقشه؟ پس چرا بوسیده بودش؟ چرا یونجونی که دوست پسرش نبود رو بوسیده بود؟ اگه یونجونی خودش میفهمید چی؟ اصلا مگه دنیای دیگهای هم وجود داشت؟ شاید تمام گذشتهش فقط توهم بود و هیچ وقت با یونجون تو مدرسه آشنا نشده بود. شاید از اول پسر وزیر چوی بود و خبر نداشت. یا برعکس، شاید الان فقط داشت رویا میدید و وقتی بیدار میشد یونجون کنارش خواب بود و باید میرفت دانشگاه. شاید...
- سوبین!
شاید الانم داشت صدای یونجون رو توهم میزد. شاید هم به خاطر مستیش بود. امکان نداشت اینجا باشه. یونجون الان کنار سوکیونگ خواب بود.
سرشو بالا آورد و با چشمایی که به زور باز نگهشون داشته بود به یونجونی که تار میدیدش نگاه کرد:
- یونجونا... خودتی؟
یونجون لباشو گاز گرفت و کنار سوبین نشست و دستشو دور بدنش حلقه کرد:
- آره خودمم سوبینی.
سوبین خودشو به شونه یونجون تکیه داد و سرشو تو بغلش قایم کرد:
- اینجا چیکار میکنی هوم؟ مگه... مگه نباید پیش سوکیونگ باشی؟...
دیگه براش اهمیتی نداشت که صداش بلرزه، مشتای بی حالشو به بدن یونجون کوبید و ادامه داد:
- مگه امشب شب اول ازدواجتون نیست؟ چرا اینجایی؟ هوم؟
یونجون دستای سوبین رو گرفت و محکم تر بغلش کرد:
- اون خواهر خودته سوبین. تو بهتر از من میشناسیش. فکر میکنی نفهمیده بود؟ حق با تو بود سوبین اون بهترین فردی بود که میتونست ملکه آینده بشه و باعث شه ملکه دست از سرم برداره.
سوبین شونه های یونجون رو گرفت و با چشمای قرمزش به چشمای یونجون زل زد:
‐ منظورت اینه که...
یونجون میخواست حرفشو کامل کنه که سوبین دستشو روی لباش گذاشت و خودش حرفشو کامل کرد:
- منظورت اینه که سوکیونگ میخواد فقط نقش همسرتو بازی کنه؟
یونجون دست سوبین رو از روی لباش برداشت و به نشونه تاکید سر تکون داد.
سوبین دیگه نمیتونست گریه نکنه. اما بازم احساس خوبی نداشت. امکان نداشت زندگیش توی اون قصر خوب پیش بره...~~~~~~
این پارت خیلی بزرگ و مهم بود از همتون توقع کامنت دارما😔
جدی خودمم دارم برا آینده این فیک استرس میگیرم...
ولی شما دوسش داشته باشین. ووت هم یادتون نره اسپارکل✨️
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...