بعضی وقتا فکر میکرد کاش تهیون بهش نمیگفت سوبین زندست. ولی بعدش خودشو سرزنش میکرد. الان باید خوشحال میبود ولی چرا فقط دلش برای دیدن سوبینیش پر پر میزد و اضطراب نمیدونست باید چیکار کنه؟ اصلا واقعا حرف تهیون رو باور کرده بود؟
بر خلاف تصور تهیون، یونجون بعد از شنیدن اون خبر هنوز توی اقامتگاهش بود و هنوز هم کسی رو راه نمیداد. واقعا نمیدونست باید چیکار کنه. اون خبر زیادی رو دوشش سنگینی میکرد و از طرفی انگار خودشم هم اونقدر که باید باورش نکرده بود. مگه سوبین جلوی چشم خودش زهر رو سر نکشید؟
واقعا هیچ راهی جز گفتن به بومگیو توی ذهنش نمیچرخید.
وارد اردوگاه سرباز ها شد و بعد از پرسیدن از چند نفر بالاخره بومگیو رو در حال حرف زدن با یکی از سرباز ها پیدا کرد. لبخند میزد ولی زیر چشماش هنوز سیاه بود. نمیدونست چرا ناراحتی اون افسر انقد قلبشو آزار میده. شاید هم میدونست و فقط انکارش میکرد.
+ چوی بومگیو!
تهیون از با صدای تقریبا مضطربی صداش زد. پسر به سمتش برگشت. احترام گذاشت و در حالی که به پایین نگاه میکرد جواب داد:
- بله فرمانده.
تهیون مکث کرد. انگار منتظر بود بومگیو سرشو بالا بیاره و با چشمای قهوهای درخشانش توی چشماش زل بزنه. ته دلش به رسومات و احترامشون لعنت فرستاد و سعی کرد عادی بومگیو رو با خودش به جای خلوت تری ببره:
+ باید تنها حرف بزنیم.
بومگیو از سر تعجب لحظهای سرشو بالا آورد و به تهیون نگاه کرد. همون یه لحظه برای تهیون کافی بود تا پروانه ها توی قلبش به پرواز دربیان و لبخندی از سر شوق بزنه.
نمیدونست تپش قلبش به خاطر خبریه که میخواد بگه یا حضور بومگیو. از کی تا حالا جلوی یه افسر پایین رده انقدر دست و پاشو گم میکرد؟
- فرمانده کسی اینجا نیست چی میخواستین بهم بگین؟
حالا که کسی اطرافشون نبود و بومگیو راحت تر برخورد میکرد کنترل قلبش براش سخت تر شده بود. ولی به هر حال باید میگفت. سوبین بهترین دوست بومگیو بود.
به بومگیو که مثل همیشه لبخند ملیحی روی لبش بود و با چشمای فندقی منتظرش بهش چشم دوخته بود نگاه کرد. اون چشما همیشه حواسشو پرت میکردن. اونقدر که فراموش کنه چی میخواست بگه:
+ من دوستت دارم بومگیو.
میتونست قسم بخوره خودش بیشتر از بومگیو شوکه شد. اون حتی به خودش هم راجب این اعتراف نکرده بود و حالا بومگیو اون کلمات رو شنیده بود. بخشی از ذهنش میگفت چنین دوست داشتنی ممکن نیست و بخش دیگهش میگفت اگه تو دنیایی که سوبین ازش اومده درسته، پس درسته. درست بود ولی اگه بومگیو درکش نمیکرد چی؟ اگه برای همیشه ازش دور میشد و حتی به عنوان فرمانده هم بهش نگاه نمیکرد؟
+ منظورم این نبود... شاید هم بود من... میخواستم یه چیز دیگه بگم.. فقط فراموشش کن این یه دستوره.
بومگیو عقب تر رفته بود، سرشو دوباره پایین انداخته بود و لبشو میگزید. کلاه لبه بلندش مانع دیدن چشم هاش میشد. چشم هایی که زندگی تهیون به دیدنشون وابسته بود و حالا دوباره بومگیو اونو از دیدنشون منع کرده بود.
بالاخره بومگیو جواب داد:
- متاسفم قربان ولی نمیتونم دستورتون رو اطاعت کنم.
+ چرا؟
بومگیو جوابی نداد. دیر جواب دادن هاش داشت تهیون رو عصبی و مضطرب تر میکرد. قلب هردوشون نامنظم میتپید.
دستشو زیر چونه بومگیو برد و سرشو بالا آورد:
+ چرا نمیخوای فراموشش کنی؟ چرا وقتی شنیدیش نرفتی؟ چرا چوی بومگیو؟
بومگیو فقط چشم هاش رو بست و زیر لب جواب داد:
- چون این احساس منم هست قربان. چرا باید فراموشش کنم؟
تهیون لبخند زد. خیس شدن چشماشو احساس میکرد و نمیدونست چرا. فقط میدونست در تمام زندگیش هیچ وقت از این خوشحال تر نمیشه.
+ چشماتو باز کن پریزاد. بذار ببینمشون.
بومگیو چشم های درخشانشو به نگاه منتظر تهیون داد. اگه میدونست چشم هاش چطور با قلب تهیون بازی میکنن هرگز ازش دریغشون نمیکرد.******
سوبین فکر نمیکرد بدن خشک و پشت میز نشینش بتونه هیزم بشکنه. ولی انگار بدن این یکی سوبین میتونست.
- فکر نمیکردی به عنوان یه اشراف زاده هیزم بشکنی نه؟
هیوکا تقریبا ذهنشو خونده بود. تبرش رو روی چوب بزرگی که با هم قطعه قطعهش میکردن فرود و آورد و جوابش رو داد:
+ نه فکر نمیکردم. ولی بدنم انگار آمادست. فکر کنم فعالیت بدنی زیادی داشتم.
هیوکا به تبرش تکیه داد:
- فکر میکنی؟ مگه یادت نمیاد؟
سوبین متوجه شد که به طرز افتضاحی گند زده:
+ آ... داشتم شوخی میکردم.
کای دوباره مشغول هیزم شکستنش شد:
- خیلی مشکوک رفتار میکنی!
سوبین خندید و تند تند سر تکون داد:
+ اصلا هم اینطور نیست. اگه قرار باشه کسی مشکوک باشه اون تویی.
هیوکا دست از کار کشید و سرشو بالا آورد. سوبین متوجه یکم استرس توی چهرش شد و یه جورایی خودش هم باورش شد که هیوکا مشکوکه.
- من چرا مشکوکم؟
سوبین سعی کرد عادی کار کنه. به هر حال به هیوکا اعتماد داشت و نمیخواست بترسونتش:
+ مثلا به اسمت نگاه کن، اصلا واقعی نیست. خارجیه؟ بهش میخوره ژاپنیای چیزی باشه.
- ژاپنی نیست.
هیوکا خیلی جدی جواب داد. فضا خیلی سریع سنگین شده بود و سوبین اصلا از این وضع راضی نبود. پس فقط بحث رو عوض کرد.
+ نمیدونستم کنار شینچونگ چنین جنگل بزرگی هست. هیچ جا ثبت نشده بود. البته فکر کنم.
هیوکا خندید و خیال سوبین راحت شد:
- یه اشراف زاده بیسوادی؟
سوبین هم در جوابش خندید:
+ فکر کنم هستم.
با پول هیزم هایی که اون روز شکستن نمیشد غذا خرید. اما یونا بهشون غذا داد و باعث شد صدای تشکرشون کل مهمونخونه رو برداره.
خوابیدن توی یه اتاق خالی و قدیمی با پسری که به تازگی باهاش آشنا شده بود شبیه یه کابوس به نظر میرسید. اما اون خوشحال بود. تمام روز رو کنار هیوکا با مردم مهربون روستا زندگی میکرد و خیلی سریع تو دل همه فروشنده های بازار و خریدار های هیزم جا شده بود. اما هیچ کدوم از اونا، حتی هیوکا هم نمیدونست پسر دوست داشتنیشون که خیلی شاد به نظر میرسه، هرشب بالش پینه دوزی شدش رو با اشکاش خیس میکنه. پسر دوست داشتنیشون، دلتنگ دوست پسرش شده بود. دوست پسری که هر شب آرزو میکرد کاش بتونه حداقل توی خواب ببینتش. اما هر وقت میخواست به یونجونی خودش فکر کنه، تنها کسی که توی ذهنش نقش میبست ولیعهد بود. یونجونِ اون دنیای جدید...~~~~~~
خب بالاخره این پارت هم تموم شد. تهگیوی ما هم به هم رسیدن ولی یونبین قصهی ما هنوز مظلومن.
این پارت دیگه باید تهگیو شیپرا کامنتا رو چراغونی کنن. ووتم بدین من خوشحال شم.
ممنونم و دوستون دارمممم♡
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...