P.T 9

219 60 18
                                    

با دیدن کتاب هایی که ندیمه ها برای کلاسشون روی میز یونجون آماده کرده بودن چیزی یادش افتاد، سریع یکی از کتاب ها رو باز کرد و بعد اینکه مطمئن شد میتونه بخونه سرشو بالا آورد:
- این کتابه راجب تاریخه نه؟ درست خوندم؟
یونجون متعجب کتابو از دستش گرفت و به جلدش نگاه کرد:
- میتونی بخونی؟
سوبین دستشو روی سرش گذاشت:
- انگار آره، صبح تو اتاق سوکیونگ متوجه شدم. حتی یه خاطره از بچگیش به ذهنم اومد. نمی دونم چه اتفاقی میوفته ولی فکر کنم دارم حافظه این بدنو به دست میارم...
- شاید یعنی قرار نیست برگردی!
یونجون وسط حرفش پرید. نمی‌دونست چرا ولی این خوشحالش می کرد. به غریبه‌ای که به جای دوست بچگیاش اومده بود عادت کرده بود.
اما سوبین داشت به چیز دیگه‌ای فکر می کرد. شاید حق با یونجون بود. چون حتی وقتی شوکی به بزرگی ازدواج دوست پسرش با خواهرش بهش وارد شد هم به دنیای خودش برنگشت، حتی وقتی یونجون رو بوسید و حتی وقتی مست شد هم اتفاقی نیوفتاد؛ و الان داشت خاطرات سوبین دیگه رو به یاد میاورد. شاید واقعا قرار نبود برگرده.
انقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد یونجون از جاش بلند شده و توی صندوق های گوشه اتاق بین کتاب هاش دنبال چیزی می‌گرده. سوبین فقط نگاش کرد تا اینکه یونجون با دو تیکه کاغذ که انگار یه نفر از وسط پارشون کرده بود برگشت و کاغذ های رو کنار هم روی میز گذاشت:
- اینو یادت میاد؟
سوبین سرشون کمی خم کرد، روی کاغذ نقاشی دو تا پسر بود که با لباس سلطنتی کنار هم ایستاده بودن و دست هم رو گرفته بودن. نقاشی ای که با جوهر مشکی و به ساده ترین (و زشت ترین) حالت ممکن کشیده شده بود.
سوبین توقعش رو نداشت اما یادش اومد. کاملا به یاد میاورد که یونجون اون رو توی یه روز سرد زمستونی و روی برف ها بهش داده بود. وقتی هنوز ده سالش هم نشده بود. اما یادش نمیومد چطور پاره شده. پس پرسید:
- یادمه اینو تو بچگی بهم دادی ولی چرا این بلا سرش اومده؟
یونجون با لبخند به کاغذ پاره و جوهر های پخش شدش نگاه کرد و جواب داد:
- فقط ده سالم بود وقتی اینو سر کلاس برات کشیدم. ولی وقتی بهت دادمش و گفتم کاش دختر بودم تا می‌تونستم باهات ازدواج کنم سریع دستتو روی دهنم گذاشتی و گفتی من قراره در اینده به یه کشور حکومت کنم و اصلا درست نیست چنین حرفایی بزنم. بعدم نقاشی رو آروم پاره کردی و روی برفا انداختی.
سوبین سرشو پایین انداخت. سوبینی که وارد بدنش شده بود واقعا زیادی بی‌رحم بود. یونجون بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- ولی اون موقع برادر بزرگترم ولیعهد بود. نمی دونم از کجا می‌دونستی من قراره ولیعهد شم. دقیقا هم چند ماه بعدش ولیعهد و مادرش به خاطر بیماری مردن. مادر من چون اشراف زاده نبود نتونست ملکه بشه و بعدش پدرم با عمه تو که اون موقع 15 سالش بود ازدواج کرد.
ولی سوبین می دونست. میدونست ملکه و ولیعهد سابق به دست پدرش کشته شدن تا ملکه از خاندان خودشون باشه. حتی اینم می‌دونست که الان یونجون به این خاطر زندست که عمه‌ش نمیتونه باردار بشه. وگرنه تا الان حتما پسر به دنیا اورده بود و یونجون هم کشته شده بود. اما نمی دونست که گفتنش کار درستیه یا نه. پس به غریزش گوش داد و سکوت کرد.
******
- عمه واقعا نمی‌خوای بری خونه خودت؟
سوبین در حالی که روی مبل لم داد بود و اسنک می خورد رو به عمه ش که از حموم اومده بود و حوله روی سرش بود گفت. اما مادرش جواب داد:
- سوبین! تو که انقد بدجنس نبودی!
البته عمه خانوم هم کم نیاورد:
- خودت و شوهرت چرا نمیرین خونتون؟ حداقل من یه نفرم.
سوبین چپ چپ نگاش و کرد و به این فکر کرد که فرقی نمی کنه چند تا دنیا رو بگرده، عمه‌ش هنوز همون سلیطه ست.
هنوز در حال ترسناک نگاه کردن بود که یهو گوشی عمه‌ش که کنارش روی مبل بود زنگ خورد.
- کیه سوبین؟
سوبین گوشی رو برداشت و اسم مخاطب رو خوند:
- ددی!
گوشی سریع از دستش کشیده شد اما سوبین مطمئن بود که عکس فرد روی صفحه براش آشنا بود. دقیقا نمی‌تونست با اون موها و لباسا تشخیص بده اما احساس می کرد... پدر یونجونه.
عمه یونا سریع هال رو ترک کرد اما سوبین هنوز باهاش کار داشت. چرا باید شماره و عکس بابای یونجون رو داشته باشه و از اون مهم تر، چرا باید ددی سیوش کنه؟ فکر کرد شاید داره اشتباه می‌کنه، پس رفت دنبال یونجونی که توی اتاق بود.
اول توی اتاق سرک کشید و یونجون رو صدا زد:
- جونی هیونگ؟
یونجون که داشت موهاشو جلوی آینه مرتب می‌کرد جواب داد:
- بله بیبی؟
سوبین متوجه شد یونجون لباس بیرون تنشه:
- کجا داری میری؟
- میرم نمایشگاه، شب بر میگردم. کاری داشتی؟
- آها.. آره آمم میشه عکس باباتو ببینم؟
یونجون به سمتش برگشت:
- چرا چی شده مگه؟
- هیچی همینجوری
یونجون گوشیشو از جیب شلوارش دراورد و عکسی از خودش و پدرش به سوبین نشون داد. حالا دیگه مطمئن شده بود فردی که تو گوشی عمه ش ددی سیو شده بود و بهش زنگ زده بود پدر یونجونه. اما نمی دونست بگه یا نه.
- یونجون ددی یعنی چی؟
یونجون که از سوال ناگهانی سوبین شوکه شده بود پشت گردنشو خاروند:
- همون باباست فقط...
- امکان داره یه نفر کسی جز باباشو ددی صدا کنه؟
- آره ولی کجا دیدی این کلمه رو؟
- هیچی، فقط میخوام بدونم جز باباشون به کی میگن ددی؟
- به دوست پسراشون، شوهراشون و...
کمی آروم تر زمزمه کرد:"شوگر ددیاشون" که سوبین نشنید.
دیگه مطمئن شده بود عمه‌ش توی این دنیا هم با بابای یونجون ازدواج کرده.

َموقع ناهار سوکیونگ هم از بیرون برگشته بود و عمه یونا هم طوری برخورد می‌کرد که انگار نه انگار سوبین فهمیده شوگر ددی داره، اونم بابای یونجون! شایدم براش اهمیتی نداشت.
ولی سوبین دنبال فرصت بود که اذیتش کنه، شایدم میخواست لوش بده. تا اینکه یونجون بالاخره یه فرصت دستش داد:
- نونا میشه اون ظرفو بدی؟
سوبین خندید:
- نونا؟ چرا مامان صداش نمی‌کنی؟ منطقی تره!
یونا ظرفی که میخواست به یونجون بده رو دوباره پایین گذاشت و شروع به سرفه کرد. سوکیونگ و مادرش با تعجب نگاهش می‌کردن و یونجون هم جواب داد:
- منظورت چیه سوبین؟ مامان چیه چی میگی؟
سوبین خیلی عادی یه لقمه از غذاشو توی دهنش گذاشت:
- چرا از خودش نمی‌پرسی، از باباتم میتونی بپرسی.
سوکیونگ رو به عمه‌ش گفت:
- منظور سوبین چیه؟
رنگ یونا پریده بود، نمی‌دونست چی بگه یا چه جوابی بده. اما با افتادن سوکیونگ از روی صندلی همه حواسشون پرت شد، انقدر ناگهانی بود که سوبین احساس کرد شاید به خاطر اینه که تو دنیای دیگه اتفاقی برای سوکیونگ افتاده، اون وقت بود که برای اولین بار توی چند روز اخیر یادش افتاد از دنیای دیگه‌ای اومده.
البته اشتباه هم حدس نزده بود، تقریبا همون موقع، شایدم چند دقیقه بعد بود که به سوبین خبر رسید خواهرش موقع رفتن به اقامتگاه ملکه مادر از حال رفته.
و وقتی پزشک گفت دلیلش مسمومیت غذایی خفیفه فهمید دقیقا چیزی که بهش فکر می‌کرد اتفاق افتاده. با اینکه گفته بود تا چند روز دیگه خوب میشه سوبین می‌دونست ملکه مادر نقشه دیگه‌ای داره، اما نمی‌دونست باید چیکار کنه. ملکه مادر جلوی چشمش داشت برای کشتن خواهرش برنامه ریزی می‌کرد و کاری از دست سوبین برنمی‌اومد‌؛ پس فقط کنار تشک خواهر رنگ پریدش نشست، سکوت کرد و امیدوار بود که اتفاقی برای خواهرش نیوفته...
~~~~~

هر ووت = یک شمع برای زنده ماندن سوکیونگ🕯

می‌دونم خیلی دیر آپ کردم، ببخشیددد و اینکه
تایم آپ لاوسایکولوژیست دوشنبه هاست چون آخر هفته هام واقعا شلوغه و وقت نمی‌کنم.
امیدوارم از پنجشنبه تا منتظر لاوسایکولوژیست مونده باشین و دوسش داشته باشین✨️

(نمیگم کامنت بذارین ببینم خودتون خودجوش چیکار می‌کنین😔)

LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)Where stories live. Discover now