به محض اینکه به اقامتگاهش رسید، سر جاش نشست و رو به خدمتکار شخصیش که بیرون در ایستاده بود داد زد:
+ به ملکه بگین آماده بشن. امشب به اقامتگاهشون میرم.
خودش هم نمیدونست چرا داره این کارو میکنه؛ فقط میخواست به حرفای سوبین اعتماد کنه.اما به نظر میرسید این خبر قبل از اینکه به ملکه برسه، به ملکه مادر رسیده بود و باعث شده بود که سریع خودشو به اقامتگاه پادشاه برسونه و به محض ورودش بی وقفه حرف زدن هاشو شروع کنه:
- میخوای چیکار کنی یونجون؟ چرا داری بعد از این همه مدت بعد از ازدواجت به اقامتگاه ملکه میری؟ چی تو سرته؟
یونجون از روی صندلیش بلند نشد، قوری چینی روی میز رو برداشت و دو فنجان رو پر کرد، با ملایمت جواب داد:
+ میخوای تمام مدت رو اونجا بایستی؟
سویون سریع روی صندلی رو به روش نشست:
- میشنوم.
یونجون جرعه ای از چایش رو نوشید:
+ برای خوابیدن با همسر قانونیم باید به کسی جواب پس بدم؟
سویون چشماشو بست و پیشونیشو مالید، بعد از چند ثانیه جواب داد:
- این جوابی نیست که میخواستم بشنوم. چیکار میخوای بکنی؟ نگو که...
+ میخوام قبل از دختر وزیر پارک، ملکه هو ولیعهد رو به دنیا بیاره.
- این کار چه فایدهای جز بیشتر عصبانی کردن وزیر پارک داره؟ اصلا اگه بچش دختر بود چی؟
یونجون با بیخیالی جواب داد:
+ اگه دختر بود تغییری تو چیزی که وزیر پارک میخواد به وجود نمیاد. ولی اگه پسر باشه...
لبخند زد و با زل زدن به چشمای ملکه سویون ادامه داد:
+ اون وقت ورق بر میگرده!
سویون عصبی پرسید:
- نقشهت چیه؟
+ چرا فقط صبر نمیکنی تا ببینیش ملکه مادر؟ در ضمن مراسم ازدواج سلطنتی به زودی برگزار میشه. هر چند حتما تا الان خبرش بهت رسیده. الان هم نزدیک غروبه و میخوام آماده بشم. میخواین همینجا بمونین؟
سویون از جاش بلند شد و قبل رفتن به چشم های یونجون زل زد. برق چشم هاش مثل قبل بود. قبل تر از گروگان گرفته شدن سوبین، حتی قبل تر از ورودش به قصر.
میدید که پشت اون پلک های روباهی تمام عشق و ترسشو قایم کرده تنها چیزی که نشون میده خشم و قدرتشه. درست همونطور که باید باشه؛ و الان خوب میتونست به اون چشم ها اطمینان کنه.
چشم هایی که حتی روز مراسم ازدواج هم همون حالت رو داشتن.
مهره های رنگی تاج مخصوص مراسم، جلوی چشم های کشیدش تاب میخوردن و تسلیم شدنش در برابر اون گرگ پیر رو به رخش میکشیدن. گرگ پیری که حالا با لباس سیاه رنگی به عنوان پدر همسر جدیدش جلوش ایستاده بود و منتظر اجرای ادامه مراسم بود.
- عالیجناب؟ باید تعظیم کنید.
صدای خدمتکار مخصوصش که سعی میکرد بدون جلب توجه دیگران مراحل مراسم رو بهش یاد آوری کنه مانع زل زدن بیشترش به چشم های پارک شد. این سخت ترین بخش مراسم بود. تعظیم کردن به خطرناک ترین و ظالم ترین فردی که تو اون سرزمین وجود داشت.
ناچار تعظیم کوتاهی کرد و بعد به سمت کجاوه ملکه جدیدش برگشت. کجاوه ای که ظاهرا اون رو از خونه پدرش به قصر آورده بود اما صرفا ظاهری و نمادین بود. اون دختر و پدرش مدت ها بود برای زندگی توی اون قصر دندون تیز کرده بودن.
پرده پارچهای رو از روی در کجاوه کنار زد، دست ناکیونگ که لباس قرمز و مشکی عروسی و کلاه بزرگ و سنگینی روی سرش بود گرفت و کمک کرد از کجاوه بیرون بیاد، بعد از تعظیم کردن به هم، آروم به سمت ورودی قصر حرکت کردن و گروه بزرگی از خدمتکار ها پشت سرشون همراهیشون کردن.
مراسم ازدواج سلطنتی، به خاطر مخالفت گروه بزرگی از وزرا و عجله بیش از حد وزیر پارک همینقدر ساده برگزار شد.
و حالا به همین زودی اونا توی اتاق مشترکشون برای انجام ادامه رسوم ازدواج، رو به روی هم نشسته بودن و میز و کوچیکی بینشون قرار داشت.
اما یونجون کاملا با آرامش نشسته بود و چای میریخت.
- واقعا نمیخوای کاری بکنی؟
یونجون قوری رو گذاشت و به چشم های ناکیونگ که به نظر معترض بود زل زد:
+ گستاخ حرف میزنید ملکه! یادم نمیاد اجازه داده باشم با من غیر رسمی حرف بزنید.
ناکیونگ بلند خندید:
- مثل اینکه یادت رفته پدر من...
یونجون دستش رو روی میز کوبید و داد زد:
+ خوب شروط پدرت رو یادمه! اما اگه قرار باشه بچه بازی هات رو تموم نکنی و مثل یک ملکه رفتار نکنی نباید انتظار داشته باشی که مادر ولیعهد بشی!
یونجون میفهمید، بچه بازی های ناکیونگ به این دلیل بود که واقعا بچه بود. تنها دلیلش برای همبستر نشدن باهاش این بود که میخواست مطمئن بشه ملکه هو سریع تر از اون بچه دار میشه.
درست همونطور که سوبین بهش گفته بود.
و بعد از گفتن حرف هاش، سریع اتاق رو ترک کرد.
تمام راه بین اقامتگاه ملکه تا اقامتگاه خودش رو با قدم های سریعی طی کرد، طوری که ندیمه هایی که براش فانوس نگه میداشتن پشت سرش میدویدن.
به محض رسیدن به اتاقش، اهمیتی نداد که شب از نیمه گذشته و دستور داد تهیون رو به اونجا بیارن.
طبق قرارش با وزیر پارک، برای هر قدمی که به سمت هدف اونها بر میداشت میتونست یک بار سوبین رو ببینه و یونجون میخواست همین الان از فرصتش استفاده کنه.
و ته دلش از خودش متنفر میشد که به عنوان پادشاه یک سرزمین، انقدر تحت کنترل یک وزیره.
وقتی تهیون به اقامتگاهش رسید، یونجون هم لباس هاش رو عوض کرده بود و کاملا آماده خارج شدن از قصر بودن.
بر خلاف تصور تهیون، یونجون اونقدرا هم عجول و سراسیمه به نظر نمیرسید. شاید فقط خیلی خوب یاد گرفته بود چجوری باید خودش رو کنترل کنه.
زیر نور مهتاب، از یکی از کوچه های خلوت شهر به سمت خونهی وزیر پارک عبور میکردن.
+ کنار بومگیو بودی؟
تهیون با شنیدن صدای یونجون شوکه بهش نگاه کرد. یونجون لبخند زد و سوالش رو تکرار کرد:
+ بیشتر از بقیه موقع ها طول کشید تا برسی، بومگیو کنارت بود مگه نه؟
تهیون سرش رو پایین انداخت و تایید کرد:
- بله.
یونجون سرش رو بالا گرفت و به ماه نگاه کرد:
+ متاسفم.
- نیازی به تاسف نیست من فقط وظیفهمو انجام دادم.
یونجون مخالفت کرد:
+ به عنوان فرمانده بازرس ها هیچ وظیفهای نداری که این وقت شب با من از قصر خارج بشی. اونم به خاطر چنین دلیلی.
تهیون سکوت کرد.
یونجون سرش رو به سمت تهیون چرخوند و با قدردانی به چشم هاش نگاه کرد:
+ یادم میمونه.
اما تهیون میتونست برق غم و حسرت رو هم کنار انعکاس نور ماه، توی چشم های تاریکش ببینه.
با دیدن نور ضعیفی از خونه بزرگی که از خونه های دیگه فاصله داشت تهیون گفت:
- فکر میکنم رسیدیم.
و ناخودآگاه قدم های یونجون تند تر شدن و چند لحظه بعد تهیون در حال کوبیدن در حیاط بود:
مرد خدمتکاری با چشم های خسته و خوابآلود در رو بار کرد. به نظر میرسید تمام افراد خونه خوابیده باشن.
خدمتکار معترضانه پرسید:
- شما کی هستید؟ این وقت شب چی میخواید؟
یونجون سریع جواب داد:
+ برو وزیر پارک رو صدا کن. کار مهمی دارم.
خدمتکار مقاومت کرد:
- الان خوابیدن. فردا صبح بیاید.
میخواست در رو ببنده که یونجون مانع شدو سعی کرد خیلی بلند داد نزنه:
+ گفتم برو بهش بگو بیاد بیرون!
خدمتکار میخواست چیزی بگه که خود وزیر پارک با لباس سفیدی پشت سرش ظاهر شد:
- بذار بیان داخل.
پارک شعمی پایه بلندی روشن کرد. حالا بهتر میتونست چهره یونجون که برخلاف خشم چند لحظه پیشش بی احساس بود رو ببینه.
- چى شده كه امپراطور خونه حقيرانه من رو...
يونجون حرفش رو قطع كرد:
+ نيومدم كه اينا رو بشنوم. يه قرارى گذاشتيم و براى اون اينجام.
پارک خنديد:
- انقدر براى ديدن چوى سوبين عجله دارين؟
يونجون تقريبا داد زد:
+ اسمشو به زبون كثيفت نيار!
- الان نمیشه، تا صبح صبر كنين.
+ نميشه تا صبح صبر كرد. بگو كجا نگهش ميدارى.
پارک بلند تر خنديد:
- براى همين ميگم نميشه. نميتونم كه جاشو بهتون بگم. بايد انتقالش بدم و اين وقت شب امكانش نيست. در ضمن، شما كه نميخواين خواب ناز معشوقتونو به هم بزنين، ميخواين؟
يونجون شک داشت كه سوبين خوابيده باشه، شبى كه با سوكيونگ ازدواج كرده بود سوبين مست خودش رو به پشت اقامتگاهش رسونده بود. اما به نظر ميومد سوبين الان خيلى با اون روز ها فرق كرده باشه. انگار واقعا اون سوبين بيگانه كه از دنياى ديگه اى اومده بود، نبود. سوبينى كه سفت و سخت با ازدواجش مخالفت ميكرد حالا خودش پيشنهاد داده بود كه يونجون بچه داشته باشه.
پس احتمال داشت كه الان خواب باشه.
از جاش بلند شد:
+ طلوع آفتاب به همون زير زمين ميرم. به نفعته اونجا باشه.
پارک زير لب گفت:
- در شرايطى نيستى كه منو تهديد كنى.
اما يونجون نشنيد. اون رفته بود.~~~~~~
سلام با لاوسایکولوژیست!
اينطور كه بوش مياد يونجون به زودى بابا ميشه گفتم كه آمادگى داشته باشين.
همين ديگه.
راستى
اصلا اصلا دوست ندارم شرط و اينجور چيزا بذارم. ولى ميتونم خواهش كنم نذارين كامنتاى اين پارت كمتر از قبلى بشه؟
ووت هم فراموش نكنين♡
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...