P.T 17

185 41 75
                                    

سوبین در حالی که به جمعیتی که قسمتی بازار جمع شده بودن چشم دوخته بود، بار هیزم روی دوشش رو روی زمین، جایی که همیشه هیزم هاشون رو می‌فروختن گذاشت:
+ اعلامیه حکومتی مهمی اومده؟ هیچ وقت تا حالا ندیدم مردم اینجوری جلوی اعلامیه جمع بشن
کای که به اندازه سوبین کنجکاو بود هم شونه بالا انداخت:
- نمیدونم!
و بدون اینکه منتظر سوبین بمونه به سمت جمعیت حرکت کرد و سوبین رو هم به دنبال خودش کشوند. بین همهمه جمعیت کلمه های پادشاه و ولیعهد رو می‌شنیدن که بیشتر سوبین رو نگران می‌کرد.
سوبین با اینکه مدام داشت توسط بقیه هل داده می‌شد و بین جمعیت له می‌شد نگاهش رو با کاغذ کاهی زرد رنگ بزرگ داده بود و سعی می‌کرد کلمه های روش رو تحلیل کنه. اما باورش نمی‌شد که پادشاه مرده و یونجونیش داره به سلطنت می‌رسه.
خودشو از جمعیت بیرون کشید و وسط بازار که اطرافش چندان شلوغ نبود ایستاد. نمیدونست برای مرگ پادشاهی که بهش وفادار بود ناراحت باشه یا برای یونجون خوشحال، به هر حال برای دیدن یونجون توی اون مقام، چه تو نوجوونی چه الان کم فداکاری نکرده بود.
کای دستشو کشید:
- ناراحتی؟
سوبین لبخند زد:
+ خوشحالم چون قراره بهترین پادشاه تاریخ رو داشته باشیم.
شاید برای سوبین اینطور بود، اما برای مردم و درباریان پادشاهی که هیچ جوره زیر بار انتخاب ملکه نمی‌رفت چندان دلنشین نبود.
توی قصر طبق معمول همه چیز با بیرون فرق می‌کرد‌؛ تقریبا مدتی بعد از رفتن سوبین از قصر یا طوری که همه فکر می‌کردن "مردنش" یونجون کاملا عوض شده بود. تمام یک سال گذشته رو درست مثل یک ولیعهد به مسائل مملکتی می‌رسید و بعد از مرگ ملکه مادر و بعد از اون، پادشاه، به خوبی تونسته بود قصر رو اداره کنه.
و حالا بالاخره مراسم تاجگذاریش بود. هرچند دلش می‌خواست گوشه ای از مراسمش سوبین رو ببینه و بهش بگه نیازی نبود از هم جدا بشن. اما انگار نمی‌شد. چون خودش هم می‌دونست که حق با سوبینه.
تاج مراسم بی‌نهایت سنگین بود، اما برای یونجون فرقی نمی‌کرد چون سالها منتظر این لحظه بود و توی این یک هفته حتی یک بار هم به خاطر مرگ پدرش ناراحت نشده بود. احساس می‌کرد اون هم مثل سوبین شده و تنها چیزی که براش مهمه پادشاهیه!
اما فکر هم نمی‌کرد بعد از پادشاه شدنش بیشتر از دوران ولیعهدیش تحت فشار انتخاب ملکه باشه. شاید هم می‌کرد، ولی اهمیتی نمی‌داد و سعی می‌کرد خیلی خودشو به خاطرش اذیت نکنه. اما الان داشت اذیت می‌شد و نمی‌دونست به وزرایی که هر روز تحت فشار میذارنش چی بگه؟ اینکه عاشق مردی شده که از دنیای دیگه‌ای اومده و الان بیشتر از یک ساله ازش خبری نداره؟
- سرورم ملکه مادر تشریف آوردن.
با صدای ندیمه سرش رو از روی میز برداشت. قطعا ملکه باز میخواست برای ازدواج قانعش کنه. حالا که برادر زاده‌ای نداشت که بخواد به وسیله‌ی اون جاشو تو دربار محکم کنه پس از جون یونجون چی می‌خواست؟
همین که ملکه روی صندلی نشست و خواست حرفی بزنه یونجون شروع کرد:
+ میدونم که دوباره می‌خواین شروع کنین و بگین باید قبل از اینکه اتفاقی بیوفته و وزیر پارک مجبورم کنه با دخترش ازدواج کنم باید ملکه دیگه‌ای پیدا کنم. اما جواب من همونیه که قبلا می‌گفتم من...
ملکه حرفش رو با چیزی که یونجون فکرش رو هم نمی‌کرد قطع کرد:
- باید دختر وزیر پارک ازدواج کنی.
یونجون با چشمایی که بیشتر از اون باز نمی‌شدن به چهره‌ی جدی ملکه زل زد. چرا حالا همچین چیزی می‌خواست؟
+ چرا؟ مگه این به ضرر شما نیست چرا چنین چیزی ازم میخواین؟
- سوبین زندست؟
اون آخرین چیزی بود که یونجون می‌تونست حدس بزنه. این که ملکه از کجا می‌دونست. اما حداقل خیالش راحت بود که هرچقدر هم آدم خودخواهی باشه باز عمه‌ی سوبینه و قرار نیست بهش آسیبی بزنه.
+ شما از کجا می‌دونین؟
ملکه کمی به سمت یونجون خم شد و به چشم هاش زل زد:
- اینکه من می‌دونم مهم نیست سرورم. سوبین قبل از اینکه دوست یا معشوقه شما باشه برادرزاده منه. مهم اینه که وزیر پارک هم الان اینو می‌دونه و اگه به خواستش نرسونیدش ممکنه اتفاقات بدتری بیوفته!
یونجون میتونست احساس کنه که رنگش پریده. اما نمی‌دونست به خاطر اطلاع ملکه از رابطش با سوبینه یا اطلاع وزیر پارک از زنده موندن سوبین. همه چیز به هم ریخته بود و اون پادشاه سردرگمی بود که نمی‌دونست باید چیکار کنه یا اصلا کاری از دستش برمیاد یا نه!
دستاشو روی صورتش گذاشت و از کلافگی چشماشو بست‌. بعد دوباره به ملکه نگاه کرد و سعی کرد آرامششو حفظ کنه:
+ من الان باید چیکار کنم؟ با دختر وزیر پارک ازدواج کنم و به کسی که مطمئنم قراره در آینده بیشتر و بیشتر به خودم و حکومتم آسیب بزنه اجازه بدم هرکاری میخواد بکنه؟
- یا با کس دیگه ای ازدواج کنی و بذاری همه بفهمن سوبین زندست و اینجوری جون اونو به خطر بندازی. اینو میخوای؟
یونجون دستشو مشت کرد:
+ قایمش می‌کنم. جایی که دست هیچ کس بهش نرسه.
- پس میخوای ازدواج کنی و بذاری همه بفهمن سوبین زندست؟
یونجون مردد بود و سعی می‌کرد لرزش صداش خیلی مشخص نباشه:
+ آره‌. ازدواج می‌کنم و انتخاب ملکه رو هم به عهده شما میذارم.
ملکه لبخند زد:
- تصمیم خطرناکی گرفتین. ولی تصمیم درستی به نظر میاد.
******
یونجون مراسم ازدواجش رو در بی سر و صدا ترین حالت ممکن گرفت و مرگ پدرش رو بهانه کرد. اما اون فقط حوصله‌ی یک ازدواج دیگه رو نداشت و از ته دلش آرزو می‌کرد همسر جدیدش حداقل ملکه خوبی باشه!
با لباس های سنگین و بزرگ مراسم عروسی وارد اتاق مشترکشون شدن.
با چشم حرکات دست خدمتکاری که براشون نوشیدنی می‌ریخت رو دنبال می‌کردن و بعد از رفتن خدمتکار از اتاق هر دو سردرگم بودن. دختر داشت شب اول ازدواجش رو تجربه می‌کرد و یونجون، اون ازدواجش رو هر چیزی می‌دید جز ازدواج.
از جاش بلند شد و قبل از اینکه از در خارج بشه رو به دختر که متعجب سر جاش ایستاده بود گفت:
+ امیدوارم خیلی خسته نشده باشید ملکه. خوب بخوابید و لطفا فردا طوری با ندیمه ها رفتار کنید که انگار امشب اون اتفاقی که باید میوفتاده، افتاده‌.
و قبل از اینکه دختر متوجه بشه اطرافش چه اتفاقی افتاده و چرا شوهرش نمی‌خواد شب اول ازدواج رو باهاش باشه، از در خارج شد و به سمت اقامتگاه خودش رفت.
یونجون حالا پادشاه بود و کارای مهم تری از انجام سلسله مراتب عروسی داشت.
~~~~~~
داستان یه مقدار پیچیده شد؛ کم کم عادت می‌کنین. ولی بذارین یه توضیح ریز بدم.
الان یک سال از زندگی سوبین با هیوکا توی روستا می‌گذره‌. ملکه مادر و پادشاه مردن و الان یونجون پادشاه شده و عمه‌ی سوبین هم ملکه مادر. جدیدا هم یونجون دوباره ازدواج کرد و ملکه جدید داریم که فعلا نمیگم کیه تا سوپرایز شین.
عمه‌ی سوبین از زنده بودنش و رابطه یونجون و سوبین خبر داره و انگار داره حمایتشون می‌کنه. شایدم فقط میخواد اوضاع به هم نریزه.
وزیر پارک هم می‌دونه سوبین زندست و می‌خواست با استفاده از این، دختر خودشو ملکه کنه که تیرش به سنگ خورد و یونجون گذاشت همه بفهمن سوبین زندست.
فکر کنم کل پارت رو توضیح دادم. ولی اگه جایی باز ابهام داره حتما بپرسین✨️
ووت و کامنت هم فراموش نکنین اسپارکلای تو خونه💚✨️
(غلط تایپی های منو هم نادیده بگیرین، هنوز وقت نکردم ادیتش کنم)

LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)Where stories live. Discover now