با برگشتن سوبین ها به جای خودشون، هر دو دنیا دوباره به نظم خودشون برگشته بودن. چوی سوبین وزیر هنوز با مقام مهمش کنار نیومده بود اما به خاطرش خیلی خوشحال بود.
پادشاه هم باید کنار همسر و فرزندش، توی قلمروی موفق و آرومش خوشحال میبود نه؟
قطعا بود، نبودن سوبینی که دوستش داشت توی قلبش و زندگیش مثل یک حفره تو خالی برای همیشه خالی میموند اما پشیمون نبود، اعتراضی هم نداشت. همه چیز منصفانه بود عاشق کسی از دنیای دیگه شدن اشتباهی بود که یونجون کاملا پذیرفته بودش. پس حالا حق ناراحت بودن نداشت.
- پدر؟
شاهزاده وون دوان دوان بهش نزدیک شد و به پاهاش چسبید. یونجون خم شد و با لبخند بغلش کرد:
+ شاهزاده ما برا چی انقد سراسیمه دنبال پدرش میگشت؟
شاهزاده در حالی که نفس نفس میزد با کلمه هایی که هنوز بلد نبود خوب ادا کنه گفت:
- جناب چوی... بهم گفت که... اگه زود تر از اون پیداتون کنم... بهم جایزه میده...
هنوز تازه حرفش تموم شده بود که «جناب چوی» که گفته بود از راه رسید:
- شاهزاده وون! فکر کردم گمتون کردم و دایهتون قراره دعوام کنه!
بعد به یونجون سلام کرد و احترام گذاشت. یونجون پرسید:
+ داستان جایزه چیه؟
سوبین خندید و خندهش مثل عسل روی قلب یونجون جاری شد:
- شاهزاده وون میخواستن پدرشون رو ببینن اما ندیمه ها اجازه نمیدادن. منم ناگهانی دیدمشون و بهشون قول دادم از شاهزاده مراقبت میکنم و میخواستم بیارمشون پیش شما که خودشون پیداتون کردن.
شاهزاده وون با لبای آویزون پرسید:
- پس جایزه من چی میشه جناب چوی؟
سوبین لپ شاهزاده رو کشید:
قول میدم دفعه دیگه که دیدمتون حتما بهتون بدمش!
یونجون به چال گونهش نگاه کرد. برای یک لحظه حس کرد سوبین دوازده سالهای رو به روشه که برای اولین بار عاشقش شده. حالا که چال گونه سوبین و خندیدنش، و امنیتش رو میدید؛ خوشحالی توی قلبش جرقه زده بود.ولی بیشتر از همه، چوی سوبین روانشناس، به خاطر اینکه خیلی راحت دکتراشو گرفته بود و مطب خودش رو داشت و زندگیش کنار دوست پسرش آروم بود، خوشحال بود. انقد به خاطر برگشتنش خوشحال بود که بومگیو و تمام دوستاش رو به شام دعوت کرده بود و حسابی خودش رو توی خرج انداخته بود، هرچند مطمئن بود بومگیو جز تهیون کسی رو با خودش نمیاره.
اما اشتباه کرده بود و بومگیو فرد آشنای دیگه ای رو هم با خودش آورده بود و پنج پسر، پشت یک میز نشسته بودن.
به محض نشستن بومگیو پسر رو به سوبین و یونجون معرفی کرد:
- سوبین هیونگ، هیونینگ کای که بهت گفته بودم. سال اولی روانشناسیه.
هرچند سوبین به یاد نمیآورد که بومگیو راجب فردی به اسم هیونینگ کای صحبت کرده باشه، اما احساس عجیب و آشنایی به پسر داشت.
با لبخند باهاش دست داد:
+ خوشوقتم هیوکا.
- منم همینطور سوبین هیونگ.
هرچند هردو نمی دونستن که چرا به هم هیوکا و هیونگ گفتن، اما اهمیتی ندادن. فقط میدونستن که این اولین باری نیست که همدیگه رو میبینن. قلب سوبین به خاطر دیدن کای به طرز غیر نرمالی احساس رضایت و آسودگی میکرد. یک جورایی، مطمئن بود به خاطر خاطرات اون سه سالیه که حالا ندارتشون.بعد از اون، سوبین هنوز گاهی به دنیایی که دیده بود فکر میکرد. بعضی وقتا بین حرف هایی که مراجعه کننده هاش میزدن یاد یونجون دنیای دیگه میوفتاد. گاهی وقتا هنوز وقتی سردرد های عادی میگرفت تمام بدنش از ترس میلرزید. گاهی اوقات هم دنیای دیگه، مثل یه افسانه، خواب یا رویا دور و عجیب به نظر میرسید. اما حداقل دیگه مطمئن بود که همه چیز، بالاخره تموم شده.
~~~~~~
تموم شد.
پایان خیلی خاص و دور از ذهنی نبود. فقط همه چیز سر جای خودش برگشت.
خیلی خیلی ممنونم که تا اینجا لاوسایکولوژیست رو با همهی عیب ها و نقص های کم و زیادش خوندین و کنار من بیشتر از یه سال با لاوسایکولوژیست موندین. امیدوارم که تونسته باشم برای یک لحظه هم که شده شما رو از این دنیا به دنیای چوی سوبین ها ببرم.
فراموشم نکنین و توی بقیه داستانام کنارم باشین، خیلی دوستتون دارم و منتظرتونم🩷(این یه فقط یه داستان مثل بقیه داستانام بود، چرا گریهم گرفته؟)
گفتم مثلا شاید بخواین شاهزاده وون رو ببینین
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...