هنوز نیم ساعت از مکالمه عجیب یونجون و سوبین نگذشته بود که یکی از ندیمه های دم در با صدای بلند خبر داد که ملکه (که سوبین مادر یونجون برداشتش کرد) همین الان به دیدن یونجون اومده.
یونجون طوری با اعصاب به هم ریخته از جا بلند شد که سوبین با خودش فکر کرد چطور ممکنه یه آدم به خاطر دیدن مادرش انقد عصبی بشه.
ولی همون لحظه که ملکه پاشو داخل اتاق گذاشت و سر جای یونجون که حالا به احترام ملکه بلند شده بود نشست، سوبین به سختی جلوی خندشو گرفت. چون اون مادر یونجون نبود، بلکه عمه مجرد خودش بود که فقط چند سال از خودش بزرگ تر بود و سوبین هیچ ایده ای نداشت که اون چطوری ملکه شده!
و یونجون... مطمئن بود میدونه ملکه چرا دقیقا موقعی که میدونست سوبین تو اتاقشه به دیدنش اومده. البته که قصدش دیدن برادرزاده عزیزش نبود. در واقع کسی نبود که ندونه ملکه چه نقشه ای برای یونجون داره. کسی جز سوبین.
همین که ملکه خواست چیزی بگه سوبین احساس خطر کرد و ترجیح داد سریعتر از جلوی چشم ملکه کنار بره و البته باید از بومگیو می پرسید عمه عزیزش چجوری ملکهست در حالی همسن خود یونجونه! که البته ملکه متوجه شد و جلوشو گرفت:
- برادرزاده عزیزم! فکر نمی کنی بهتره بمونی؟ حرفایی برای جناب ولیعهد دارم که به نظرم بهتره تو هم تو گفتنشون بهم کمک کنی!
با وجود اینکه موهای بافته شده ملکه و لباس سلطنتیش، علاوه بر عشوه و کشیدگی صداش برای سوبین خندهدار ترین بودن اما حرفاش باعث شد عرق سردی روی پیشونیش بشینه. چه حرفایی؟ توی چی باید کمک می کرد وقتی حتی نمیدونست ملکه قراره راجب چی حرف بزنه؟
اما چیزی تو مغزش بهش می گفت بهتره سکوت نکنه و هر چی ملکه گفت فقط تاییدش کنه.
+ اوه البته حق با شماست.
ملکه لبخند مصنوعی ای زد و رو به یونجون ادامه داد:
- مطمئنا خودتون میدونین برای چی اومدم.
یونجون عصبی تر از چیزی بود که سوبین فکر می کرد، چشماشو روی هم فشار داد و سعی کرد کاملا مودبانه جواب بده:«معلومه که میدونم، این سومین بار در این هفتهست که برای این موضوع خودتون رو به زحمت میندازین و تا اینجا میاین.»
ملکه مصنوعی خندید و سوبین فکر کرد امکان نداره عمهش بتونه تا این حد رو مخ باشه.
ملکه سریع جواب داد:
- این سومین بار در هفتهست ولی من هنوز جوابی دریافت نکردم.
سوبین میتونست مشت های گره خورده یونجون رو ببینه در حالی که نمی دونست اون دو تا اصلا راجب چی حرف میزنن. یونجون گفت:
- من براتون توضیح دادم. که احساس می کنم فعلا بهتره همسری برای من انتخاب نشه. فکر می کنم شما، مادرم و ملکه مادر توانایی اداره مسئولیت های مربوط به بانوان قصر رو داشته باشین.
سوبین تازه متوجه اتفاقی که اطرافش داشت میوفتاد شده بود. یونجون ولیعهد بود و اینکه هنوز مجرد بود هم جای تعجب داشت. یعنی باید مینشست و نگاه میکرد که دوست پسرش چطور داره ازدواج میکنه؟ البته که نمیتونست اونو دوست پسر خودش بدونه ولی...
انگار ملکه سمجتر از این حرفا بود:
- البته که در توانایی ملکه مادر شکی نیست ، اما شما 24 سالتونه و اگه به زودی ازدواج نکنین ممکنه شایعاتی براتون به وجود بیاد....
و انگشت اشارهشو آروم روی میز حرکت داد و همونطور که نگاهش به انگشتش بود اروم ادامه داد:
- مثل شاهزاده جهیونگ... می فهمید که منظورم چیه...
و بعد از تموم شدن حرفش به چشمای خشمگین یونجون زل زد.
سوبین اون شاهزاده رو میشناخت. کسی که به ندرت توی کتابای تاریخ ازش اسمی برده می شد اما یادآوری همون اطلاعات کمی هم که ازش وجود داشت باعث شد مو به تن سوبین سیخ شه. شاهزاده ای که به دلیل رسوایی جنسی با همجنسهای خودش از قصر اخراج و به سختی اعدام شد.
پس سوبین میتونست نتیجه گیری کنه یونجون توی این دنیا هم گیه؟ اما اینطوری وضعیت از چیزی که فکرشو میکرد خطرناک تر میشد... با صدای یونجون خودشو از افکارش بیرون کشید تا بتونه متوجه ادامه حرف های اون دو نفر بشه.
- ولی من فکر نمیکنم بانو سوکیونگ فرد مناسبی باشن. ایشون یک سال از من بزرگترن!
سوبین ته دلش دعا می کرد منظورشون از سوکیونگ خواهرش نباشه. ولی امکان نداشت. خواهر اون درست یک سال از یونجون بزرگتر بود و البته که ملکه میخواست کاری کنه برادرزادش با ولیعهد ازدواج کنه تا پایه های خونوادشون توی قصر محکمتر شه. حالا که فرزند خودش ولیعهد نشده بود میخواست کاری کنه پسر برادرزادش ولیعهد آینده رو به دنیا بیاره. یک لحظه احساس کرد سرش گیج میره و بدنش یخ کرده. اما اهمیتی نداد تا بتونه جواب ملکه رو که همراه با خنده بود بشنوه:
-کی در قصر به تفاوت سنی اهمیتی میده ولیعهد. مهم خانواده ایشونه که فکر می کنم به اندازه کافی مورد تایید درباریان و عالیجناب هستن. اینطور نیست؟ نظر شما چیه جناب چوی؟
اما سوبین نشنیده بود که بخواد جواب بده. چون بیهوش روی زمین افتاده بود.وقتی بیدار شد توی خونه خودش بود. روی مبل افتاده بود و لباسای خودشم تنش بود. بلند شد و گیج به اطرافش نگاه کرد که یونجون متوجه بلند شدنش شد و سریع خودشو بهش رسوند. شونه هاشو گرفت و دوباره روی مبل نشوندش:
- خوبی؟ موقع صبحونه خوردن یهو از حال رفتی.
سوبین نمیتونست باور کنه به همین زودی برگشته و همه چیز تموم شده. با صدای بغض آلودش یونجونو صدا زد. می خواست بهش بگه خودشه. می خواست بگه برگشته. میخواست بغلش کنه و دلتنگی یک روزی که براش بیشتر از ۱۰ سال گذشته بود رو جبران کنه. اما نتونست. فقط تونست نگاش کنه و صداش بزنه و دوباره...
توی قصر و روی ملحفه ابریشمی سفید آشنایی دراز کشیده بود. شمعی کوچیکی که توی جاشمعی گرون قیمتش سوسو میزد نشون میداد که خیلی وقته شب شده و همه خوابن. اما اون صبح از هوش رفته بود.
چند لحظه ای که به دنیای خودش برگشته بود و دیدن یونجون دوباره از جلوی چشماش رد شد. یعنی خواب دیده بود؟ امکان نداشت. همه چیز واقعی تر از رویا بود و از اون گذشته، یونجون بهش گفت که از حال رفته. پس واقعا جاش چند دقیقه با دنیای خودش عوض شده بود.
و البته چیز جدیدی رو متوجه شده بود. هربار جا به جا شدنش بین دو دنیا بیشتر از چند ساعت طول میکشید و تو این بازه اون بیهوش بود. اگه موفق نمی شد جا به جا شدنش بین دو دنیا رو کنترل کنه ممکن بود پزشک ها بالاخره متوجه غیر عادی بودن از حال رفتناش بشن؛ و اگه موفق میشد جا به جا شدنش رو کنترل کنه یا سعی کنه حین زمان جا به جا شدن هوشیار بمونه، میخواست که فعلا اونجا بمونه. نمیتونست اجازه بده یونجون به اجبار ازدواج کنه. میشد اسمشو کمک هم گذاشت اما فعلا چیزی توی وجودش بهش میگفت باید بمونه.~~~~~~
با اینکه بازم از وضعیت رید و ووت راضی نبودم ولی بازم این پارت با عشق تقدیم به شما🫶
تو کامنتا منتظرتونم و ووت هم یادتون نره ☆★
<3
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...