ندیمه، شاهزاده وون که داشت آروم به سمت پدر و مادرش قدم های کوچیک بر میداشت رو بغل کرد و به دست پدرش داد.
یونجون پسرش رو بغل کرد و روی پاش نشوند. هوای تابستونی اون روز برای بیرون نشستن خوب بود، پس با پسر و همسرش توی یکی از آلاچیق های قصر نشسته بود.
یونجون موهای کم پشت و نرم پسرش رو آروم بوسید:
+ چه پسر آروم و مودبی!
یونجین هم مثل یونجون با خنده جواب داد:
- واقعا شبیه پدرشه.
یونجون وون رو به دست مادرش، که رو به روش نشسته سپرد:
+ و به زیبایی مادرش.
و خب اون ها واقعا شبیه یک خانواده خوشبخت بودن. اونقدر که ممکن بود سوبین به خاطر خراب کردن تصویر خوشبختشون با خبر به هوش اومدنش، احساس گناه کنه.
یونجون بعد از یک سال اصلا توقع شنیدن چنین خبری اونم انقد ناگهانی رو نداشت. حتی نفهمید کی لباسشو عوض کرده و کی تهیون اومده و به سمت موکپو به راه افتادن.
اما سوبینی که یونجون دید اصلا شبیه سوبینی که یک سال پیش دیده بود، نبود.
پسر پیرمردی که سوبین توی خونشون مونده بود میگفت از وقتی به هوش اومده یک کلمه حرف هم نزده، ولی وقتی یونجون وارد اتاقش شد، سوبین که گوشه اتاق کز کرده بود یهو شروع به گریه کرد.
یونجون کنارش زانو زد و سرشو تو بغلش گرفت و موهاشو بوسید. چشماش خیس شده بودن ولی نمیخواست شادیشو خراب کنه.
سوبین خودشو از بغل یونجون بیرون کشید و سیل سوال هاشو شروع کرد:
- تو میدونی اینجا چه خبره؟ میدونی مگه نه؟ من چرا اینجام یونجون؟ اینجا کجاست؟ این لباسا چیه؟ من چرا بیهوش بودم؟
رنگ یونجون پرید. ولی اگه حافظشو از دست داده بود از کجا یونجون رو میشناخت؟
صورت خیس اشک سوبین رو با دست هاش پاک کرد و سعی کرد آرومش کنه:
+ هیش.. هیش.. آروم، یکی یکی. واقعا هیچی یادت نمیاد؟
سوبین بی حرکت ایستاد، دیگه گریه نمیکرد. بی حس به صورت یونجون خیره شد:
- باید چیز خاصی یادم باشه؟ من همه چیزو یادمه. حتی خاطرات بچگیمو. یادمه که تو دبیرستان چجوری بهم اعتراف کردی حتی یادمه که اون روز هوا چجوری بود. من حافظمو از دست ندادم. فقط اینجا خیلی عجیبه.
به نظر میومد خاطراتش از دنیای قبلی به عنوان چوی سوبین رو خوب یادشه. تنها چیزی که فراموش کرده بود خاطرات سوبین، پسر وزیر چوی بود.
+ آره تو چیزی رو فراموش نکردی. همه خاطراتت درستن و سر جاشونن. فقط بگو آخرین چیزی که یادته چیه.
سوبین چشماشو این طرف اون طرف چرخوند. انگار به یاد آوردنش براش سخت بود.
- من.. دانشگاه بودم. وقتی اومدم خونه سردرد داشتم. همیشه سردرد داشتم ولی این دفعه خیلی بدتر بود. بعد... رفتم تو آشپزخونه که مسکن بخورم.
به چشمای یونجون نگاه کرد:
- دیگه یادم نمیاد چیشد.
یونجون حرفش رو ادامه داد:
+ بیهوش شدی و وقتی چشماتو باز کردی اینجا بودی.
سوبین سر تکون داد.
یونجون گفت:
+ از اون روز سه سال میگذره.
سوبین دستشو روی دهنش گذاشت:
- سه سال بیهوش بودم؟ تو این سه سال چه بلایی سر دنیا اومده؟
یونجون لبخند زد:
+ سه سال بیهوش نبودی، بیشتر از دو سالش رو کاملا هوشیار بودی و زندگی میکردی ولی انگار اونا رو یادت نمیاد. و هیچ بلایی سر دنیا نیومده، در واقع... سر تو اومده...
- من؟
+ تو بین دو دنیا جا به جا شدی سوبین...
******
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...