P.T 23

136 36 54
                                    

قفل قدیمی در چوبی رو به روش، توسط خدمتکاری باز شد و یونجون ‌و تهیون به سمت راهروی طولانی و تاریکی که به سوبین می‌رسید هدایت شدن.
نزدیک سلول چوبی آخر راهرو، جایی که سوبین منتظرشون بود، یونجون فانوس رو از دست تهیون گرفت و کنار میله های گذاشت و زانو زد.
سوبین کنار میله ها نشسته بود و به دیوار تکیه زده بود:
- بالاخره اومدی.
یونجون سر تکون داد:
+ دلت برام تنگ شده بود؟
سوبین خندید:
- من در حدی نیستم که بخوام دلتنگ پادشاه بشم. اونم پادشاهی که به زودی پدر میشه.
یونجون بیخیال خیسی چشماش شد و با سوبین خندید. حق با سوبین بود، اگه همه چیز درست پیش می‌رفت، یونجون به زودی پدر می‌شد.
قبل از اینکه خنده دو نفرشون قطع بشه، سوبین ناگهان چیز عجیبی پرسید که یونجون اصلا انتظارش رو نداشت، هرچند که یک سوال قدیمی بود و سوبین قبلا بارها اونو پرسیده بود اما باز هم از متعجب شد.
- یه چیزی در مورد من هست که من نمی‌دونم؟ حس می‌کنم قبلا میدونستم و فراموشش کردم. یه چیز عجیبی راجب گذشتم که به یاد نمیارم. اون چیه یونجون؟
یونجون مثل قبل همه چیز رو انکار کرد:
+ به خاطر اینه که تمام روز تنهایی و همش فکر و خیال می‌کنی. چیز مهمی نیست انقد ذهنتو درگیرش نکن.
سوبین سرش رو پایین گرفت و ناخنش رو جوید:
- آخه...
یونجون دستش رو از بین میله ها رد کرد و موهای بلند و آشفته‌ی سوبین رو پشت گوشش فرستاد، با کنار زدن موهاش زخم کوچیکی رو روی شقیقه‌ش دید:
+ این چیه؟
سوبین سریع دستش رو روی زخمش گذاشت:
- چیزی نیست، موقعی که داشتیم میومدیم تاریک بود، خوردم به دیوار.
یونجون چونه سوبین رو گرفت و سرش رو بالا تر آورد:
+ قول داده بودی اگه بلایی سرت آوردن بهم بگی، کتکت زدن؟
سوبین تند تند سر تکون داد:
- نه چیزی نیست جدی میگم.
می‌ترسید که یونجون و وزیر پارک رو بیشتر از این درگیر کنه و اوضاع بیشتر از چیزی که هست به هم بریزه.
+ امیدوارم همینطور باشه.
بعد از چند لحظه سکوت، سوبین به حرف اومد:
- این میله ها خیلی آزار دهنده ان.
+ آره، هستن. یکم دیگه تحمل کن سوبینی، نجاتت میدم.
سوبین خندید:
- احتمالا وقتی بیام بیرون قبل از خودت باید بچه هاتو بغل کنم.
با وجود اینکه می‌خندید، حسرت توی صداش کاملا مشخص بود.
یونجون دستش رو فشرد و جوابی نداد، در مقابل حقیقت جوابی نداشت.

چند هفته بعد، خدمتکار ها به یونجون خبر دادن که پزشک دربار داره به اقامتگاه ملکه هو می‌ره و یونجون امیدوار بود که دلیلی جز باردار شدنش نباشه. چند دقیقه بعد یونجون توی اقامتگاه همسرش بود و همون‌طور که حدس زده بود، پزشک همین رو اعلام کرد.
بر خلاف خواسته ملکه، یونجون از تمام ندیمه ها، پرستار ها و پزشک ها خواست که تا دو ماه قبل از تولد بچه هیچ کس از اهالی قصر از این خبر مطلع نشه. وزیر پارک نباید به این زودی می‌فهمید که دور زده شده.

هفت ماه خیلی سریع تر از چیزی فکر می‌کردن گذشت، بعد از پخش شدن خبر بارداری ملکه هو، وزیر پارک با خشم به دیدن یونجون رفته بود و یونجون با خونسردی توضیح داده بود که اگر قرار بود ناکیونگ باردار بشه باید تا الان خبری می‌شد و حق کاملا با یونجون بود. با وجود داروهای قوی و مختلفی که از بیرون قصر برای ناکیونگ فرستاده می‌شدن و سلامت بدنیش و سن کمش، ناکیونگ باید تا به حال باردار می‌شد و این مسئله حتی باعث تعجب خود یونجون هم شده بود.
تا اینکه نگهبان های قصر، نیمه شب زن ناشناسی رو در حالی که سعی می‌کرد مخفیانه از قصر خارج بشه دستگیر کردن. زنی که خیلی راحت از ترس شکنجه شدن تمام چیزی که می‌دونست رو به رئیس نگهبان ها توضیح داد و هنگام طلوع آفتاب، تهیون پشت در اقامتگاه یونجون بود.
تهیون به یونجون تعظیم کرد و سعی کرد خیلی سریع مطالب مهمی که ناگهانی به دست آورده بود به یونجون بگه:
- اتفاق مهمی افتاده سرورم.
یونجون که روی صندلیش نشسته بود و تازه می‌خواست خوندن نامه های دولتی رو شروع کنه، سرش رو بالا آورد و با چشم های متعجب و نگرانش به تهیون نگاه کرد:
+ این وقت صبح چی شده؟
تهیون بی وقفه شروع کرد:
- نگهبان های دروازه کاخ غربی دیشب زن مشکوکی رو دیدن که میخواسته از قصر خارج بشه.
یونجون با صدای تقریبا بلندی که از تعجب به وجود اومده بود پرسید:
+ کاخ غربی؟ کاخ ملکه ناکیونگ؟
تهیون سر تکون داد:
- بله سرورم. بعد از دستگیری اعتراف کرد که یک پزشک محلیه و برای معاینه ملکه ناکیونگ به قصر فرستاده شده.
یونجون به رو به روش نگاه کرد و زمزمه کرد:
+ اگه بیمار شده چرا به پزشک دربار نگفته، چرا یک پزشک محلی؟ چی تو سر وزیر پارکه.
تهیون جواب داد:
- فکر می‌کنم به خاطر خاص بودن بیماریشون باشه که از پزشک دربار استفاده نکردن.
یونجون سریع به چهره تهیون زل زد و پرسید:
+ چه بیماری خاصی؟
- جوری که اون زن گفت، ملکه ناکیونگ... نمیتونن باردار بشن.
یونجون هیچ عکس‌العملی نشون نداد، اونقدری تعجب کرده بود که حتی نمی‌دونست باید چه احساسی داشته باشه. خوشحال باشه که قرار نیست نقشه‌ی وزیر پارک قرار نیست عملی بشه یا اینکه نگران آینده‌ی نامشخص سوبین باشه.
پس فقط وزیر پارک رو احضار کرد تا ببینه چی تو سرش می‌گذره.
چند دقیقه خدمتکار از پشت در صدا زد:
- عالیجناب، وزیر اعظم پارک تشریف آوردن.
یونجون نامه های روی میزش رو لوله کرد و گوشه ای گذاشت:
+ راهنماییشون کنید.
وزیر پارک وارد شد به یونجون تعظیم کرد. بدون هیچ مقدمه ای یونجون گفت:
+ ناکیونگ نمی‌تونه بچه دار بشه درسته؟
وزیر پارک به چشم های یونجون زل زد:
- پس فهمیدید.
+ چی قراره سر سوبین بیاد؟ حالا که ناکیونگ نمی‌تونه ولیعهد رو به دنیا بیاره قراره با سوبین چیکار کنی؟
وزیر پارک پوزخند زد:
- اون همین حالا هم مرده.
قبل از اینکه یونجون حرفش تحلیل کنه، اشک توی چشم هاش جوشید و دیدش رو تار کرد.
از جاش بلند شد و داد زد:
+ چی داری میگی؟
وزیر پارک خندید:
- گفتم چوی سوبین مرده!
یونجون به سمت حمله ور شد و یقه لباسش رو توی دستش گرفت و داد زد:
+ چه بلایی سرش آوردی؟
پوزخند پارک بیشتر از هر چیزی آزارش می‌داد:
+ گفتم چه بلایی سرش آوردی آشغال؟
- افتاد تو دریا، و تا الان حتما کوسه ها خوردنش‌.
و خندید.
یونجون داد زد:
+ کجا؟ کجا انداختیش؟
پارک خندید:
- فکر کردی میتونی بری نجاتش بدی؟
یونجون بلند تر داد زد:
+ حرف بزن! کجا انداختیش؟
- بندر موکپو، حالا برو پیداش کن برو.
و دوباره قهقهه زد.
پارک رو محکم هل داد و بعد سریع به بیرون دوید و داد زد:
+ سریع فرمانده کانگ رو بیارین اینجا.
******

- سرورم، از اینجا تا موکپو خیلی راهه. از اون گذشته اگه دیشب به دریا انداخته باشنش تا الان حتما...
یونجون لباس های رسمیشو عوض کرده بود و آماده‌ی رفتن بود اما تهیون مقاومت می‌کرد، با صدای بغض دار و چشم های خیسش جواب داد:
+ اون زندست تهیون! من حسش می‌کنم! خواهش می‌کنم بیا بریم و اونجا رو بگردیم. به عنوان پادشاه کشور، خواهش می‌کنم.
- سرورم...
یونجون رو به روی تهیون ایستاد و شونه هاشو گرفت:
+ من یک بار دیگه مرگ سوبین رو دیدم. نمیخوام دوباره اینجا بشینم و فکر کنم که مرده. حتی اگه مرده، می‌خوام ببینمش.
تهیون سرش رو بالا گرفت:
- چند تا سرباز برای رفتنمون کافیه؟
چشم های یونجون درخشیدن:
+ هر چقدر که خودت فکر می‌کنی.

کمی بعد، پادشاه، فرمانده نگهبانان قصر و چند سرباز، زیر نور مستقیم خورشید به سمت موکپو در حرکت بودن.
یونجون کنار اسکله‌ی قدیمی از اسبش پایین اومد. اسکله‌ی جدید موکپو همیشه پر از کشتی های تجاری و رفت و آمد بود پس احتمال داده بودن که سوبین رو اونجا انداخته باشن.
و درست هم فکر کرده بودن، رد خونی که روی چوب اسکله ریخته بود تاییدش می‌کرد.
- قبل از به آب انداختن کشتنش.
تهیون گفت.
یونجون روی لبه اسکله چوبی ایستاد، کلاهش رو در آورد و گوشه‌ای انداخت و شروع به باز کردن بند لباسش کرد.
تهیون دست هاش رو گرفت:
- سرورم دارید چیکار می‌کنید.
یونجون تقلا کرد:
+ می‌خوام برم بیارمش. می‌خوام ببینمش می‌خوام مطمئن شم. شاید جسدش زیر آب نبود، شاید زنده مونده باشه.
یونجون بین حرف هاش، کم کم داشت گریه می‌کرد.
تهیون یونجون رو روی زمین نشوند و اجازه داد گریه کنه:
- اون مرده. این بار واقعا مرده. به آب پریدن و گشتن دنبال جسدش چیزی رو عوض نمی‌کنه.
یونجون همچنان داشت گریه می‌کرد.
+ چقدر... چقدر احمق بودم که... با اون پارک حرومزاده... معامله کردم.
تهیون سر یونجون رو توی بغلش گرفت:
- با معامله کردن باهاش زمان بیشتری برای زندگی به سوبین دادین. انقدر هم بی فایده نبود.
+ تمام ماه های آخر زندگیش رو هم توی زندون تنگ و تاریک و تنها گذروند. انگار که زندگی نکرده باشه.
- ولی شما رو میدید. اینطور نبود؟
+ دیدن من چه فایده ای براش داشت؟

~~~~~~

سوبین دوباره مرد.
ازم نپرسین چون نمی‌دونم هنوز چند بار دیگه قراره بمیره.
در ضمن، ووت و کامنت زیاد بدین که زود زود آپ کنم، وگرنه همین ماهی یه بارم زیاده.
و در نهایت، بوج بوج💋

LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)Where stories live. Discover now