P.T 16

188 45 34
                                    

توقع داشت دانشگاه براش جای عجیبی باشه، فقط چون میدونست اولین باره که به اونجا میره اما همه چیز زیادی آشنا بود و کاملا هم می‌دونست که قراره کجا بره و چیکار کنه؛ و برعکس همیشه که تو جاهای جدید استرس می‌گرفت، کاملا نرمال بود.
- او سوبین هیونگ بلاخره برگشتی داشتم نا امید می‌شدم.
صدای آشنای بومگیو رو از پشت سرش شنید و بعد دستای بومگیو از پشت دور گردنش حلقه شدن.
+ بومگیو تویی؟ ترسیدم.
- ورودی های جدیدو دیدی؟ تهیون قبول شده اومده اینجا.
از صداش مشخص بود که چقد خوشحاله.
+ من هنوز اینجام ها! قرار نیست که دوستتو به خاطر دوست پسرت ول کنی!
بومگیو کنار سوبین نشست. قیافش آویزون شد:
- دوست پسر کجا بوده. هنوز بهم اعترافم نکرده!
+ شاید منتظر توئه.
بومگیو عصبانی تک خنده ای کرد:
- تو این یه هفته‌ای که اومده اینجا همش با یه پسره‌ای به اسم هیونینگ کایه. دو رگه‌ست. خوشگلم هست، کم کم دارم بهشون مشکوک میشم.
سوبین خندید:
+ مگه رقیب عشقیت نیست چرا داری ازش تعریف می‌کنی؟
بومگیو چشمک زد:
- اینکه رو تهیون کراشم باعث نمیشه بقیه پسرای خوشگلو زشت ببینم حتی اگه رقیبم باشن.
سوبین به ساعت مچیش نگاه کرد و بلند شد:
+ کلاس من داره شروع میشه بومی.
بومی؟ تا حالا بومگیو رو اینجوری صدا نکرده بود ولی انگار عادت داشت.
بومگیو از پشت سر براش دست تکون داد:
- فایتینگ هیونگی!
******
لب رودخونه نشست و صورتشو آب زد.
کای هم کنارش نشست و خندید:
- به نظر خیلی خسته میای هیونگ.
سوبین به چشمای کای زل زد:
+ اگه توی اون یکی بدنم بودم همینقدر هم نمی‌تونستم کار کنم!
کای همونطور که پاچه شلوارشو بالا میزد تا پاهاشو توی آب بذاره جواب داد:
- ولی من قبلا هم بدن آماده ای داشتم.
+ مگه یادت نرفته؟
نگاهشو به پاهاش که توی آب تکون می‌خوردن داد:
- چرا، ولی همینکه مثل تو به خاطر بدنم شوکه نمیشم به این معنی نیست که قبلا هم بدن آماده ای داشتم؟
سوبین به کار کیوتش لبخند زد:
+ شاید.
صدای شیهه و سم اسبی که از پشت سرشون میومد سکوت بینشون رو شکست.
کای برگشت:
- یعنی کیه؟
+ سوبین از جاش بلند شد:
- نمی‌دونم.
چشماشو روی اسب سواری که از کمی دور تر نزدیک می‌شد ریز کرد:
- تهیون؟
بعد سریع رو به کای کرد:
- همینجا بمون و دنبال من نیا خب؟
و هیوکای مبهوت رو کنار رودخونه ول کرد و به سمت سوار قدم تند کرد.
تهیون از اسب پایین اومد و بدون اینکه کاری کنه فقط افسار اسبشو به دست سوبین داد:
- ولیعهد توی مهمونخونه منتظرتونن.
سوبین هم با چشمایی که انگار باور کردن ماجرا براشون سخت بود به چشمای تهیون نگاه کرد. حتی وقتی سوار اسب شد هم نگاهش هنوز به تهیون بود. انگار داشت با تمام وجودش ازش تشکر می‌کرد.
دستاش روی افسار اسب می‌لرزیدن. دلتنگ یونجون بود اما نمی‌دونست بعد از دیدنش قراره چی بهش بگه.
جلوی در مسافرخونه، یونا جلوشو گرفت:
- به نفعته که اومدن ولیعهد به اینجا برام دردسر درست نکنه!
اما سوبین واقعا نمی‌شنید یونا چی میگه. فقط سری تکون داد و جای یونجون رو پرسید. یونا هم با چشم به اتاقی اشاره کرد و سوبین نفهمید کی خودشو به پشت در اتاق رسونده.
پشت در ایستاد و قبل از اینکه در رو باز کنه چشماشو بست.
حاضر بود قسم بخوره که به محض بستن چشم هاش دانشگاهشو دیده، یعنی داشت بر می‌گشت؟
سریع در رو باز کرد، انگار دیدن اون یه لحظه مجبورش کرده بود عجله کنه. شاید بر می‌گشت و دوباره نمی‌تونست یونجون رو ببینه.
- بالاخره اومدی.
یونجون رو به در ایستاده بود، انگار مدت زمان زیادی بود که اونجا منتظره.
سوبین دستاشو باز کرد:
+ نمیخوای بغلم کنی؟
فکر می‌کرد وقتی یونجونو توی آغوشش داشته باشه دیگه نگرانی ای نداره اما اشتباه می‌کرد. شاید قبول کردن عشق یونجون از اول اشتباه بود، شاید کار درست رو سوبین قبلی کرده بود که یونجون رو رد کرده بود.
جسم لاغر شده و رنگ پریده‌ی یونجون بین بازوهاش فکرشو تایید می‌کرد.
وجودش باعث آسیب یونجون می‌شد.
یونجون رو از آغوشش بیرون کشید و به چشم هاش نگاه کرد:
+ ازت یه چیزی می‌خوام یونجون.
چشم های نگران یونجون روی صورتش چرخیدن:
- چی؟
سوبین چشماشو بست. نمیتونست با چشم های دوست داشتنی پسر نگاه کنه و اون کلمات رو به زبون بیاره، چشماشو باز کرد:
+ بعد از اینکه از اینجا رفتی دیگه دنبالم نگرد. دنبالم نیا و تصور کن همون روز مردم.
می‌تونست جوشیدن اشک توی چشماشو ببینه:
- چی.. چی میگی؟ منظورت چیه؟
+ همینی که گفتم، دیگه دنبالم نیا یونجون.
دیدن اشکای یونجون روی گونه هاش باعث می‌شد اونم بخواد گریه کنه اما باید جلوی اشکاشو می‌گرفت. اگه قرار بود برای یک بار هم که شده کار عاقلانه ای انجام بده، الان وقتش بود.
- چرا باید برم؟ چرا باید دنبالت نیام؟ چرا؟
یونجون تقریبا داشت داد میزد.
سوبین شونه های یونجون رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه:
+ تو ولیعهدی یونجون! قراره در آینده یه کشورو اداره کنی. نمی‌تونی تمام عمرت خودتو درگیر یه قاتل فراری کنی.
یونجون مشت های کوچیکی به بدن سوبین می‌زد:
- من ولیعهدم! هر کاری بخوام می‌تونم بکنم!
- نه نمی‌تونی. حتی اگه اینکه من فراری ام رو در نظر نگیریم... من از دنیای دیگه ای اومدم، هر لحظه ممکنه برگردم.
یونجون مشت های گره شدشو باز کرد، صورت گریونش یهو بی‌حس شد:
- داری بر می‌گردی؟
+ آره.
نمی‌دونست برای قانع کردن یونجون دروغ گفته یا واقعا داره برمی‌گرده، ته دلش هم هیچ کدومش رو نمی‌خواست. به دنیایی که ازش اومده بود احساسی نداشت و زندگی بدون یونجون توی این دنیا رو هم نمی‌خواست. نمیدونست واقعا باید چیکار کنه. تنها کاری می‌تونست انجام بده و میدونست که درسته رها کردن یونجون بود.
- همین الانم شبیه قبلت شدی، هیچ فرقی با اون موقعا نداری. ولیعهدی من بیشتر از خودم برات مهمه و همش داری با عقلت تصمیم می‌گیری. دقیقا عین همون سوبین قبلی شدی.
یونجون آروم صحبت می‌کرد اما خشم و درد حرفاش از کلمه های آرومش هم مشخص بود.
+ کار درست همینه یونجون.
یونجون خنده عصبی‌ای کرد:
- می‌بینی؟ داری دنبال کار درست می‌گردی. اما اولش که اومده بودی اینجا اصلا اهمیت نمیدادی چه کاری درسته و چه کاری نه. بی فکر منو می بوسیدی و فکر نمی‌کردی ممکنه عاشقت بشم. تو اون سوبینی نیستی که عاشقش شدم. همونی ای که تو خاطرات نوجوونیم دفنش کردم.
+ پس حالا هم دوباره منو تو خاطراتت دفن کن و برگرد به قصر. دوباره ولیعهد باش و فکر کن هرگز منو دوست نداشتی.
یونجون دست های سوبینو از بدنش جدا کرد و به سمت در رفت:
- فکر نکن دوباره نمیام دنبالت. تا وقتی زنده ام دنبال راهی می‌گردم که بتونم اون سوبین بی فکری که عاشقش شدم رو برگردونم کنار خودم. حتی اگه به این معنی باشه که دیگه ولیعهد نیستم.
یونجون از در خارج شد و سوبین روی زمین خشک کف مسافرخونه افتاد. اشکاش بی اجازه صورتشو پر کردن و اون هم جلوشونو نگرفت. حق با یونجون بود. سوبین تغییر کرده بود. نه تنها خاطراتش بلکه خودش هم داشت شبیه سوبین همون دنیا می‌شد. البته.. اگر بر نمی‌گشت.
~~~~~~
راستش من که چشمم آب نمیخوره سوبین برگرده. ولی انگار داره بر می‌گرده. نمیدونیم!
موقعی که این پارتو نوشتم تب داشتم. پس خیلی سخن نگیرین و مراعات حال این رایتر بیچاره رو هم بکنین.
ووت و کامنت هم فراموش نکنین✨️

LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)Where stories live. Discover now