- هیونگ! سوبین هیونگ!
سوبین با صدای کای چشماشو باز کرد. هوا هنوز کامل روشن نشده بود چجوری اون پسر انقد سحرخیز بود؟
نشست و چشماشو مالید:
+ چرا انقد زود بیدارم کردی.
ولی هیوکا رسما هیچ بویی از خواب آلودگی نبرده بود. جلوی سوبین نشست و با انگشتاش شروع به شمردن کرد:
- اول اینکه تا هوا خوبه باید بریم جنگل تا مدت زمان کمتری وسط گرما باشیم. دوم اینکه امروز باید پول بیشتری دربیاریم تا حداقل پول غذامونو بدیم وگرنه یونا نونا میندازتمون بیرون. سوما که یونا نونا کارت داشت.
+ یونا کارم داشت؟ چرا؟
- نمیدونم خیلیم عصبی بود. منم انداخت بیرون و گفت خودت تنها بری.
سوبین دیگه داشت میترسید. اما فکرشم نمیکرد چرا یونا از دستش عصبانیه.
از جاش بلند شد و بدون هیچ کاری از اتاق خودش خارج شد و به سمت اتاق یونا رفت. اما همین که در اتاقو باز کرد با چهره خشمگین یونا رو به رو شد. چهرهای که به محض ورودش شروع به داد زدن کرد:
- چوی سوبین! چوی سوبین پسر وزیر جنگ درسته؟ که یه اشراف زاده فقیری! ولی در واقع فقط یه قاتل دروغگو بودی!
حتی یک درصد هم احتمال نمیداد یونا فهمیده باشه. حتما کار پدرش بود، اون پیرمرد نعش کش...
+ کی... کی بهت گفت؟ از کجا فهمیدی؟
یونا با ابرو به فرد پشت سر سوبین اشاره کرد. فردی که با لباس سلطنتی و کلاه بزرگ لبه دارش جلوی در ایستاده بود. بی شک یکی از بازرس های درجه دار قصر بود. و سوبین حتی بعد از دیدن چهرش هم باورش نمیشد که اون تهیونه...
- باید خودم مطمئن میشدم زندهاید سرورم.
+ تهیون اینجا چیکار میکنی؟ کی جز تو میدونه اینجایی؟ چرا اومدی؟
تهیون به یونا که هنوز با خشم خاصی توی چشماش اونجا ایستاده بود، نگاه کرد:
- باید خصوصی حرف بزنیم.
یونا دست به سینه ایستاد:
- ولی برای مخفی کردن پسر قاتل وزیر چی به من میرسه؟
تهیون جلو رفت و دو کیسه کوچیک سکه کف دست یونا انداخت:
- فکر کنم کافی باشه.
یونا با نیشخند به کیسه ها نگاه کرد:
- فقط همین؟
- بازش کن.
نخ یکی از کیسه ها رو کشید و بازش کرد:
- طلاست؟ حالا یکم میارزه. میتونین حرفای خصوصیتونو بزنین.
و از در خارج شد.
تهیون کنار دیوار نشست و با لبخند ملیحی به چهره متعجب سوبین نگاه کرد:
- نمیخوای بشینی؟
سوبین رو به روی تهیون نشست. نمیخواست بفهمه ولی غم عجیبی تو چشماش بود. شاید هم خجالت زدگی.
+ حالا خرج جایی که من قراره بمونم هم تو میدی.
- اون فقط رشوه بود. وگرنه شما دارین کار میکنین.
سوبین با پوزخند سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:
+ هیزم شکستن حتی پول غذامو هم تامین نمیکنه.
بعد سرشو بالا آورد و بلند تر ادامه داد:
+ از کجا پیدام کردی؟ هیچ کدوم از سوالامو جواب ندادی
- پیرمردی که فرستادتون اینجا بهم گفت. و به غیر از من هیچ کس نمیدونه. البته جز ولیعهد.
با فکر کردن به یونجون ناخودآگاه چشم هاش خیس شد. چند وقت بود که ندیده بودش؟ دو هفته؟ یک ماه؟
+ حالش خوبه؟
- به نظرت خوبن؟ از وقتی رفتین هنوز توی اتاقشونن. حتی وقتی فهمیدن زندهاید هم بیرون نیومدن.
سوبین دوباره سرشو پایین انداخت تا تهیون جوشیدن اشک توی چشم هاش رو نبینه.
+ میتونی... میتونی کاری کنی ببینمش؟
- نمیدونم. خارج شدن از قصر سخته ولی سعی خودمو میکنم
بعد نامه ای از زیر لباسش دراورد و به سوبین داد:
- اینو دادن به من تا به شما برسونم.
سوبین با دیدن نامه نتونست بیشتر از این اشک هاشو کنترل کنه. دیگه اهمیت نمیداد که جلوی تهیون غرورش بشکنه. نگاهی به نامه روی زمين کرد:
+ بعدا... میخونمش.
تهیون بلند شد:
- بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم. امیدوارم... زیاد بهتون سخت نگذره.
سوبین چیزی نگفت و اجازه داد تهیون بی هیچ حرفی اتاق رو ترک کنه. نگاهش هنوز به کاغذ نامهی یونجون بود و میترسید و بازش کنه. میترسید بیشتر دلتنگ پسر دوست داشتنیش بشه.
با دستای لرزون کاغذ رو توی دستش گرفت و به کلمات زل زد. تاری چشماش مانع دیدنش میشد اما تلاشی برا پاک کردنشون نکرد و همونطور شروع به خوندن کرد:"سوبینا... نمیدونم هنوز زندهای یا نه یا اینکه این نامه به دست خودت میرسه یا نه. و حتی نمیدونم باید چی بگم. امیدوارم توی وضعیت خوبی باشی و حالت کوچیک ترین شباهتی به من نداشته باشه. قصر همونطوریه که همیشه بود. پدرم نظر وزرا رو برای خلع کردنت ملکه رد کرده و عمهت هنوز هم ملکهست و تنها غمش اینه که دیگه نمیتونه با استفاده از برادرزادش توی دربار نفوذ داشته باشه. ملکه مادر دوباره برای ازدواجم اصرار داره ولی قسم خوردم این بار دیگه هرگز به حرف کسی گوش ندم.
سوبینا، هنوز هم همونی هستی که از دنیای بیگانه اومده بود؟ هنوزم همونی یا پسر وزیر چوی برگشته؟ میدونم خودخواهانهست ولی هر روز آرزو میکنم هیچ وقت برنگردی. درسته که کنارم نیستی ولی اینکه جایی توی همین دنیا داری زندگی میکنی قلبمو گرم میکنه و باعث میشه لبخند بزنم. میدونم که شاید هرگز دوباره نبینمت و راهمون از همین الان از هم جدا شده باشه. اگه هم بتونم ببینمت که امیدوارم اتفاق بیوفته، میدونم هرگز نمیتونیم با هم باشیم. مثل تو و یونجون توی دنیای خودت نه؟ گاهی اوقات فکر میکنم چقدر خوش شانسم شبیه یونجون دیگهای ام. یونجونی که تو دوستش داشتی و حتما هنوز هم داری. اینطوری منم میتونم احساس کنم اینکه معشوقت دوستت داشته باشه چه احساسی داره. سوبینا، لطفا هرگز نرو. لطفا منتظرم بمون تا وقتی که بتونم کاری کنم برگردی کنار خودم، شاید نتونم به اندازه یونجونی که میشناختی زندگی آسونی برات بسازم ولی قول میدم بیشتر از اون دوستت داشته باشم. این خیلی سخته که مجبورم تمام دوست داشتنمو با کلماتی که مینویسم نشونت بدم. کاش میتونستم من هم قصر رو رها کنم و با تو توی اون روستای کوچیک زندگی کنم. این محال ترین آرزوی زندگیمه پس تمام تلاشمو میکنم تا دوباره برت گردونم به اینجا. لطفا تا اون موقع منتظرم بمون و فراموشم نکن."نامه یونجون بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد باعث گریه کردنش شده بود. و چیزایی رو بهش یاد آوری کرده بود که به سختی میتونست به یاد بیاره. منظورش یونجونِ دیگه بود. ولیعهد با اطمینان از اینکه سوبین هنوز عاشق اون یونجونه حرف میزد در حالی که تنها چیزی که سوبین به یاد میآورد فقط چند خاطرهی محو بود. اون هم بدون چهرهی کسی به اسم یونجونِ دیگه. این خیانت بود؟ خیانت به پسری که چندین سال عاشقش بود و باهاش زندگی میکرد؟ اینطوری به نظر میرسید ولی در واقع سوبین کسی به یاد نمیآورد که بخواد بهش خیانت کنه. اما این که از این بابت خوشحال بود... کمی خیانت به نظر میرسید.
اما توی اون لحظه تنها چیزی که براش مهم بود زندگیش تو همون دنیا بود. دنیایی که کمتر از یک سال توش زندگی کرده بود و به همین زودی خونهش شده بود. و یونجونی که کمتر از یک ماه کنارش بود و به همین زودی تنها عشق زندگیش شده بود.~~~~~~
این پارت قرار بود خیلی پر اطلاعات تر باشه ولی متاسفانه فقط همینقدرش نوشته شد. برای بقیه توی پارت های بعدی منتظر باشین و بیاین برای همینا توی کامنت گریه کنیم🙏
ووت هم یادتون نره اسپارکل✨️
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...