با شنیدن صدای سربازی که چند قدم دور تر از اسکله داشت داشت با پیرمردی صحبت میکرد خودش رو از بغل تهیون بیرون کشید و به سمتشون رفت.
+ چی میخوای؟
رو به پیرمرد گفت.
- شما دنبال یه پسر جوون قدبلند که زخمی شده میگردین؟
یونجون شل شدن زانو هاش رو حس کرد:
+ دیدیش؟ زنده بود؟
- به شدت زخمی شده بود. دیشب وقتی اومده بودم وسایل ماهیگیریمو از اینجا ببرم دیدم چند تا مرد سیاهپوش انداختنش توی دریا و رفتن. پسرم از آب بیرون آوردش. هنوز...
یونجون شونه های پیرمرد رو گرفت:
+ زندست؟ الان زندست؟
پیرمرد سر تکون داد:
- وقتی من داشتم میومدم زنده بود. نمیدونم تا الان دووم آورده یا نه.
اشک چشم های یونجون به اشک خوشحالی تبدیل شده بود:
+ الان کجاست؟
- خونهی من.
یونجون رو به تهیون کرد:
+ دیدی گفتم سوبینی من نمیره؟ دیدی گفتم منو تنها نمیذاره؟
تهیون با لبخند سر تکون داد.
بعد دوباره رو به پیرمرد کرد:
- میشه بهم نشونش بدی؟
پیرمرد که از رفتار یونجون متعجب شده بود به راه افتاد و گفت:
+ دنبالم بیاین.
قبل از اینکه به دنبال پیرمرد بره، به سربازی که کنارش ایستاده بود گفت:
- برو و یه پزشک خوب از پایتخت بیار، اما مواظب باش کسی متوجه نشه.
سرباز سر تکون داد و با اسبش به سرعت از اونجا دور شد.
یونجون پشت سر پیرمرد برای رسیدن به خونهش بیقراری میکرد. پیرمرد گفته بود سوبین به شدت زخمی بوده و یونجون واقعا میترسید کوچکترین لحظه ها رو هم از دست بده.در اتاقی که به زور میشد اسمش رو خونه گذاشت باز شد و یونجون با بیتابی وارد شد. کنار تشکی که جسم سوبین روش افتاده بود نشست و شروع به گریه کرد.
دستاش رو نزدیک پارچه های پیچیده شده دور زخم های سوبین برد اما ترسید لمسش کنه. همونطور که نگاهش رو روی صورت بیهوش و بدن زخمی سوبین چرخوند و صداش زد، انگار که با صدا زدن سوبین قرارن بیدار شه.
گونه خراشیده شدش رو نوازش کرد:
+ سوبینی؟ چشماتو باز نمیکنی؟ ببین! من اینجام، بدون هیچ محدودیتی کنارت نشستم، هیچ میلهای بینمون نیست که ما رو از هم جدا کنه. هیچ کس دیگه اینجاست نیست که مزاحممون بشه. پس چرا چشماتو باز نمیکنی؟ میخوای دوباره ترکم کنی؟ باز میخوای تنهات بذارم و دست از سرت بردارم؟ میدونم که خودتم نمیخوای بری، ولی تسلیم نشو سوبینی من، من تا ابد همینجا کنارت منتظرت میمونم تا وقتی چشماتو باز کنی.
دست سوبین رو توی دستش گرفت و چند بار بوسید. با صورت غرق در اشکش به صورت بی حس و رنگ پریدهی سوبین نگاه کرد.
یونجون پلک زد و اشک های بیشتری رو روی صورتش پخش کرد هنوز داست با سوبینش حرف میزد:
+ حتما وقتی اون قاتلا روت شمشیر کشیده بودن خیلی ترسیدی، حتی چشمای بستت هم میتونن بهم بگن چقد موقعی که داشتن توی آب پرتت میکردن صدام زدی. چقد منتظر بودی نجاتت بدم ولی من نبودم. من حتی خبر نداشتم دارن چه بلایی سرت میارن. پس با چه رویی اینجا نشستم و ازت میخوام چشاتو باز کنی؟
تهیون که از پشت در بهش نگاه میکرد وارد اتاق شد و کنار یونجون زانو زد، دستش رو روی شونهش گذاشت و صداش زد، سعی داشت آرومش کنه اما انگار فایده ای نداشت.
یونجون بیشتر دست سوبین رو توی دستاش فشرد:
+ چطور میتونم به خودم بگم پادشاه وقتی حتی از یه نفر هم نمیتونم مراقبت کنم؟ چرا هر کس به من نزدیک میشه انقد توی خطره؟ چرا نمیتونم مثل هر کسی فقط خیلی عادی زندگی کنم و کسایی که میخوام رو دوست داشته باشم؟ تهیونا! چرا فقط نمیتونم همه چیز رو رها کنم و از این جا برم؟
تهیون میخواست جوابی بده که سربازی از پشت در صدا زد:
- سرورم پزشک اومده.
تهیون سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت و جا رو برای پزشک باز کرد.
پزشک با عجله وارد اتاق شد و بقچه بزرگش رو روی زمین گذاشت، پارچه های سفید و بزرگی از بقچهش بیرون کشید و بعد از باز کردن پارچه های قبلی و گذاشتن داروهای گیاهی روی زخمش اونا رو محکم بست. انگار از قبل بهش گفته بودن که بیمارش خون خیلی زیادی از دست داده.
دوباره نبض سوبین رو گرفت و گفت:
- نبضشون خیلی ضعیفه، با این مقدار خونی که از دست دادن باید بدنشون خیلی قوی باشه که بتونن دووم بیارن.
یونجون پایین لباس پزشک رو گرفت و با التماس بهش زل زد:
+ من... من هیچ کاری نمیتونم بکنم؟
پزشک با تأسف سری تکون داد:
- فقط شاید بشه چند تا داروی تقویتی بهشون داد.
یونجون با عجله پرسید:
+ چه دارویی هوم؟ چه دارویی؟
- تنها دارویی که الان میتونه عمل کنه ریشه آستراگالوسه.
یونجون تکرار کرد و به تهیون نگاه کرد:
+ ریشه آستراگالوس؟
تهیون جواب داد:
- این دارو خیلی کمیابه سرورم..
یونجون داد زد:
+ برام مهم نیست اگه مجبور شدین حتی از داروخونه قصر بیارینش، فقط پیداش کنین.هر چند اون دارو و چند داروی دیگه که بعداً تجویز شدن رو پیدا کردن، اما وضعیت سوبین تغییری نکرد و یونجون نمیدونست که از این بابت خوشحال باشه یا ناراحت، چون به هر حال زنده بود.
سوبین به دستور پزشکش از خونه اون پیرمرد بیرون آورده نشد، چون براش خطرناک بود و یونجون هم به اجبار به قصر برگشت هرچند مامورای مورد اعتمادش رو اطراف اون خونه نگه داشته بود و خودش هم بهش سر میزد، اما انگار توی این دو ماه سوبین تصمیم نگرفته بود چشماشو حتی یک لحظه هم باز کنه.
و وزیر پارک هم فکرشو نمیکرد سوبین زنده مونده باشه، با توجه به وضعیت روحی یونجون کاملا مطمئن بود و خیالش راحت بود که سوبین مرده.
چند روزی هم از تولد شاهزاده وون، که قرار بود ولیعهد بشه میگذشت اما یونجون هنوز ندیده بودش. از این موضوع خوشحال نبود، در واقع وقتی برای این کار نداشت. ولی خیالش از به دنیا اومدن ولیعهد راحت بود و از طرفی هم اینکه میدونست ملکه یونجین احتمالا ازش دلخوره آزارش میداد.وضعیت، توی دنیای دیگه هم همینطوری بود، یونجون دو ماه تمام، رسما توی بیمارستان زندگی میکرد چون دوست پسرش تصادف وحشتناکی کرده بود و توی کما بود. هر دو دنیا طوری پیش میرفتن که انگار میخواستن این بار واقعا شده حتی برای یک مدت، سوبین رو از یونجون بگیرن.
YOU ARE READING
LOVE PSYCHOLOGIST (Completed)
Fanfiction- گفتی دوستم داری! + به عنوان یه پادشاه معمولا زیاد دروغ میگم. - الانم داری دروغ میگی. + آره دارم دروغ میگم چون قرار نبود عاشقت شم! کم دست و پنجه نرم نکردم با خودم که بهت دل نبندم. تو میری، سوبینی که بر میگرده پسر وزیر چویه نه تو! اون عاشق من نیست؛...