دستاشون رو به سمت تاجی بردن که درست روی یه سینی نقره و پارچه ای سیاه رنگ نسبتا براق و مرغوب قرار داشت و بلافاصله بعد از تماس انگشت هاشون بهم، نگاهشون برای یک لحظه روی صورت همدیگه افتاد...چشماشون رو تو حدقه چرخوندن و همینطور که صدای سرسام آور طبل ها به یکباره متوقف شد و اون فضای بزرگ تو سکوتی عمیق فرو رفت،درست در مقابل چشم منتظر هزاران نفر،تاج سلطنتی که پر از جزئیات پیچ در پیچ تماما طلا بود و سنگ های قیمتی سیاه رنگ زیبا و کمیابی روش خودنمایی میکرد رو با همدیگه روی سر پادشاه جدیدشون قرار دادن.
پادشاهی که تو نگاهش پوچی فریاد میکشید اما این موضوع،ذره ای از هاله قدرت و اقتدارش نمی کاست...لی و سهون فورا یه سینی کوچک تر دیگه که داخلشون حلقه سلطنتی و یه جام شراب بود رو جلوش گرفتن و همینطور که هنوز هم سکوت به اون فضای بزرگی که ماه و شعله های آتیش،روشن نگهش میداشت،پادشاه اون انگشتر جواهر نسبتا بزرگ رو توی انگشت اشارش فرو برد.
اون تاج نماد بالاترین مقام سرزمین و سلطنتش تو این کاخ به حساب می اومد و انگشتر هم،نمادی از فرمانروایی به تمام مردم سرزمین و همینطور همه رهبران شهر های کوچک و نهاد ها...در انتها هم همراه با برداشتن جام نقره ای که درونش شرابی ناب و قرمز رنگ،نور ماه رو تو خودش منعکس میکرد،بالاخره از روی صندلی بزرگ سلطنتیش بلند شد و اونو بالا گرفت
با این کارش تقریبا تمامی کسانی که تو اون سرزمین و کاخ نفس میکشیدن،متقابلا جام های شراب تو دستاشون رو بالا گرفتن تا همراه با پادشاه جدید،به نشونه دوستی،اون مایع الکل دار رو بنوشن و بعدش جشن بگیرن.کریس که با ردایی ضخیم مشکی با خزی از جنس پوست گرگ وحشی سیاه در دور گردنش،لباس های سلطنتی جذب مشکی و طلایی رنگ تو تنش و با نگاهی سرشار از حس قدرت و غرور،به تمام آدمای جلوش نگاه میکرد،برای چند لحظه نگاهش رو روی صورت چان چرخوند که در کنار شوالیه های مورد اعتماد و برادر کوچکترش،به عنوان پادشاه تنها سرزمین همسایشون،ایستاده بود و میتونست به راحتی متوجه این موضوع باشه که اون آدم اصلا از این وضعیت راضی نیست اما سعی داشت خودش رو خیلی آروم نشون بده.
دوباره نگاهش رو به جمعیت رو به روش داد که ازش با فاصله ای پایین تر، به اندازه چندین پله،قرار داشتن چرخوند و دست آزادش رو روی شمشیرش گذاشت:
_"با من بنوشید برای قوانین جدید،ریشه کن کردن فساد و برای زندگی بهتر پس از این..."
با طنین انداختن صدای رسا و بلند پادشاه که انگار بین تمامی دیوار های اون کاخ پیچید و سکوت رو شکست،تقریبا تمامی مردم سرزمینش و جمعیت رو به روش،هم صدا فریاد کشیدن:برای سلامتی پادشاه جدید
شاید فقط سه ثانیه زمان برد و بلافاصله بعد از اینکه همگی از شراب درون جام هاشون چشیدن،صدای جشن،طبل های بزرگ و پایکوبی با همهمه و گفت و گوی آدما باهم،بالا گرفت...در حالی که تمام شوالیه های وفادار به پادشاه با فاصله ای دقیق دور تا دورش و روی پله ها بر اساس مقامشون ایستاده بودن و نظم خاصشون،توجه هرکسی رو به خودش جلب میکرد.در دو طرفش،سهون و لی...و جلو تر از همه،کای که به تازگی مقام فرماندهی سرباز ها رو به عهده گرفته بود و نگاهش مدام روی برادر پادشاه سرزمین همسایشون،یعنی دی او مینشست...در واقع حالت چهره وحشی و لباس متفاوتش با بقیه شوالیه ها هم،اونو بیشتر از بقیه در معرض توجه قرار میداد.
البته که چندین نفر از افراد مهمش هم در حال جشن گرفتن بودن اما در اون جمعیت حضور نداشتن...مثل جاسوس های مورد اعتماد پادشاه که اتفاقا عمو زادش بک هم در بینشون به چشم میخورد که از پشت پنجره ای بزرگ در ارتفاعی بالا تر از جمعیت زیر پاهاش،آروم از شرابش مینوشید و همینطور که میتونست مطمئن باشه کسی از این فاصله چهرش رو نمیبینه،به پسر عموش افتخار میکرد ولی نمیتونست کنارش باشه چون هویت جاسوس ها همیشه میبایست مخفی باقی بمونه.
کریس برگشت و دوباره روی اون صندلی سلطنتی پر از جزئیاتش نشست...همه شوالیه هاش هم بالاخره به جشن پیوستن به جز سهون،لی و جکسون که هنوزم در کنارش ایستاده بودن...انگار میخواستن کنار پادشاهشون بمونن یا ازش محافظت کنن اما کریس فقط با چهره ای بی حس به اون همه آدم با خنده های روی صورتشون نگاه میکرد و فکرش جای دیگه ای بود.
جایی دقیقا در بین دیوار های یه اتاق سرد و کوچک در انتهای راهرو های متروکه قصر شرقی که شاید پسر در بند داخلش،تنها کسی بود که تو این جشن،کوچکترین نقشی نداشت و بی توجه نسبت به زنجیر های دور پاها و دستاش،در بین دنیای خواب و بیداری قدم میزد...
YOU ARE READING
•࿇ KING ࿇•
Fanfiction•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمین سنگی زیر پاهاشون سقوط کرد...اما فرمانده که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته،خیلی زود گرفتش و از...