࿇ Chapter 11 ࿇

93 35 19
                                    

وقتی نور طلایی رنگ خورشید بی اجازه خودش رو از لا به لای پرده های ضخیم کالسکه به روی پوست برهنه پادشاه میرسوند و ذره ای روشنایی به فضای خصوصی بینشون میداد،بک با لبخندی اغواگر،جواب پادشاه رو به روش رو داد:برای یه پادشاه،هیچ میوه ممنوعه ای وجود نداره سرورم...

بلافاصله بعد از به کار بردن اون جمله که غیر مستقیم چان رو به هنجار شکنی و قدرت طلبی تشویق کرد،دو دستش رو روی زانوهای پادشاه رو به روش گذاشت و همینطور که تو چشماش زل زده بود،آروم آروم لمس بدنش رو به سمت بین پاهاش کشوند:بدن،ذهن و زندگی من،متعلق به شماست...هرجور که میخواین،ازش استفاده کنید.

با اشاره به کلمه "ذهن"،غیر مستقیم بهش فهموند که جز برای رابطه جنسی،توانایی های دیگه ای هم داره و قطعا ازش میتونه برای کار های دیگه ای هم استفاده کنه...که اگر این اتفاق می افتاد،برای بک خیلی بهتر هم میشد.کسب اعتماد،علاقه و اطلاعات،دقیقا چیزی بود که میخواست.

وقتی دستاش به بین پاهای چان رسید،رو زانوهاش کمی جلوتر رفت تا صورتش دقیقا مماس با آلتش از روی شلوار قرار بگیره و رد نفس های گرمش،به راحتی پوست برهنه شکم پادشاه رو نوازش بده:مثل یک خدا میتونین با یک کلمه برای زندگی من تصمیم بگیرین...بمیرم...یا زنده بمونم...سرنوشتم چه چیزی خواهد بود؟

چان همراه با نگاه خیرش به اون چشمای حیله گر،انگشتاش رو لا به لای موهای نرمش فرو برد و درست همراه با کشیدن انگشت شصتش رو پوست روشن و رنگ پریدش،به ادامه حرفاش گوش داد:اگر لمس پوست من توسط این انگشتا،لطفی از سمت شما نباشه،پس چیه؟

چشماش رو بست و با حرکات کمرنگ سرش،چان رو وادار به نوازش بیشتر کرد...چیزی که اون ارتباط رو قوی تر کنه و خودش رو کاملا مطیع نشون بده چون تو ذهنش به این موضوع فکر کرده بود که اگر این مرد تا به الان هیچ رابطه جنسی با همجنس خودش نداشته،قطعا باید حس مردونگی و تسلط رو احساس کنه در غیر این صورت،ممکنه اصلا خوشش نیاد یا حتی پسش بزنه پس برای شروع،تو نقش کسی فرو رفت که مثل شیشه،به شدت شکنندس...نیاز به محافظت داره و ظرافت قابل خورد شدنش،هوس برانگیزه.

حالا چان میتونست اون نقش دروغین شکننده الانش رو بشکنه یا با حمایت احساسی کردنش و لطافت از این لحظات لذت ببره...حالا،در هر صورت برنده این بازی،خودشه که میتونه در این بین،بر اساس رفتارش،اونو حتی بیشتر از قبل بشناسه و بررسی کنه...بک هم مشتاقانه منتظر بود تا ببینه این پادشاه کدومشه؟مردی شهوت پرست و تشنه که فقط ارضا شدن میخواد؟یا مردی حامی که به دنبال لمس احساسات خاصه؟یه مرد غریزی،منطقی،احساسی یا عرفانی؟

چان نفس سنگینی کشید و بلافاصله بعد از چنگ زدن به موهای بک،بالاخره جواب جملاتش رو با لحنی شهوت انگیز داد:یه راز کوچولو بین من و توعه که هرکسی ازش خبر دار بشه،سرش رو میزنم...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿇ KING ࿇•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌Where stories live. Discover now