همراه با چندین بار پلک زدن،بالاخره فهمید که آره...چشماش الان بازه اما تا حدی دورش تاریکه که چیزی برای دیدن نیست و این باعث شد تا کم کم به یاد بیاره که آخرین چیزی که یادشه،جنگ،خون و صدای بهم خوردن شمشیر های فولادیه...و حتی به یاد آوردنشون هم باعث شد تا بخواد بدونه نتیجه اون جنگ چی شد؟
درد شدید تو سر و بدنش آروم آروم به سراغش اومدن تا به هوش اومدنش رو بعد از چندین روز بهش تبریک بگن و کمی تو جاش تکون خورد و سعی کرد صاف تر بشینه چون بدنش تو شرایط بدی قرار داشت...و وقتی به خاطر بویی که به مشامش میرسید،خیلی راحت میتونست حدس بزنه که احتمالا الان سر تا پاش پر از خون خشک شدس،با اون لب های خشکش زیر لب با خودش زمزمه کرد:اگر پیروز شده بودیم که من الان اینجا و تو این تاریکی و سرما نبودم...
نفس عمیقی کشید و با چهره ای گرفته،از ته دل با خودش گفت که ای کاش الان تو اتاق خودش بود...تو قصری که برادرش رو تندیسی از قدرت نشون میداد و هیچوقت نمیخواست باعث شرمندگیش بشه اما حالا میتونست بفهمه چرا اجازه نمیداد تا به این جنگ بره و اینقدر مخالفتش شدید بود که در آخر مجبور شد به دور از چشمش کار خودشو انجام بده...از دستورش و درخواستش سرپیچی کنه حالا هم به این وضعیت بیفته...یه ضعف شدید و گیجی مطلق...انگار که هنوزم خوابه و تمام مدت اصلا بیدار نشده.
دیگه برای پشیمونی خیلی دیر بود و دوست نداشت حقیقت رو بپذیره...اما برادرش راست میگفت...اون جنگ به هیچ وجه موقعیت مناسبی برای نشون دادن صلاحیتش نمیتونست باشه...
فلش بک - چند روز قبل از شروع جنگ
چان با عصبانیت کلمات رو پشت به پشت تو صورت برادرش کوبید:چند بار باید تکرار کنم؟چند بار باید بگم نمیتونم این اجازه رو بهت بدم که مخصوصا وارد این یکی جنگ بشی دی او؟من باید چیکار کنم که متوجه بشی چقدر این خواسته تو خطرناکه و نمیتونم اجازه بدم بیای؟این جنگ شرایطش خطرناک تر از هر جنگ دیگه ای هست که تا حالا باهاش مواجه شدیم....وجودت تو اون جنگ زیادی خطرناکه مخصوصا تو ردیف اول آرایش نظامی...حتی وزن شمشیر و سپر برات زیادیه...بیخیالش شو...دی او که میدونست برادرش رو زیادی عصبانی کرده و الان به شدت تحت فشاره،با لطافت صداش زد تا توضیح بده:اما برادر...من...
چان با عصبانیت تو حرفش پرید و اجازه نداد ادامه بده:اما نداره دی او...من نگرانتم و نمیدونم چطور همچین درخواستی داری اونم در صورتی که خودتم خیلی خوب میدونی سرباز ها و شوالیه های پادشاه کریس همگی بیش از حد بی رحم،وحشی و ماهر هستن و حتی اگر لزومی نداشته باشه کسی رو بکشن،بازم این کار رو برای سرگرمی انجام میدن؟جواب من قطعا نه هست حتی اگر هزار بار دیگه هم درخواست کنی...اجازه نمیدم.
دی او اینبار دست برادرش رو گرفت و بین انگشت های خودش فشرد و تو چشماش زل زد تا اجازه بده اونم حرف بزنه و توضیح بده که چرا رو درخواستش اصرار داره:ببین برادر در هر صورت من اونجا هستم برای کمک بهت.اینکه اینبار یکم جلوتر بیام و تو جنگیدن هم یه نقشی داشته باشم که زیاد مهم نیست.
YOU ARE READING
•࿇ KING ࿇•
Fanfiction•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمین سنگی زیر پاهاشون سقوط کرد...اما فرمانده که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته،خیلی زود گرفتش و از...