࿇ Chapter 8 ࿇

176 50 104
                                    

دی او بلافاصله بعد از شنیدن اون سوال،در عرض یک ثانیه به معنای واقعی کلمه،خشکش زد...تو مغزش فقط یک جمله هشدار دهنده تکرار میشد:نباید میفهمید.نباید میفهمید.نباید میفهمید.نباید میفهمید...

اما فرمانده اجازه نداد سکوت دی او بیشتر از چند ثانیه ادامه داشته باشه و به یکباره یقه لباسش رو تو مشتش گرفت و همینطور که کلماتش رو فریاد میزد،اونو از حالت خوابیده بالا کشید:پـــرســـیـــدم چـــی رو از مــــن مـــخـــفی کـــردی؟

دی او "آخی" گفت و صورتش جمع شد،برای همین کای سریعا نگاهش رو به سمت دستش چرخوند که روی بالاترین قسمت رون پاش گذاشته بود و فشارش میداد...حتی یک ثانیه هم نگذشت تا اینکه خیلی سریع رد خون قرمز رنگ رو روی پارچه کرمی رنگ شلوارش دید پس اونو بدون ذره ای احتیاط روی تخت رها کرد و دستش رو به سمت شلوارش برد تا ببینه دقیقا چه اتفاقی افتاده و اون خون از کجا نشات میگیره؟

اما دی او سریعا دست کای رو گرفت تا این اجازه رو بهش نده و با نگاهی ملتمس بالاخره به حرف اومد:خواهش میکنم نکن.خواهش میکنم فقط ازم فاصله بگیر...

کای که حالا متوجه یه چیز فلزی زیر شلوارش شده بود،کاملا بی توجه به التماس هاش و با شدت دستش رو کنار زد تا کار خودش رو انجام بده.البته که بلافاصله بعد از کمی پایین کشیدن شلوارش متوجه کل قضیه شد.در واقع اون خنجر قسمتی از بالای رون پاش رو زخمی نسبتا سطحی کرده بود اما اونقدرا جدی به نظر نمیرسید که بخواد پزشک ها رو صدا بزنه.

وقتی دی او اصلا انتظارش رو نداشت،اون فرمانده سیلی به شدت محکمی رو گونش فرود آورد:چـــطـــور جـــرئـــت کردی به این خنجر دســـت بزنی؟

دی او که تو شک فرو رفته بود،دستش رو سریعا رو رد انگشت های کای گذاشت و همینطور که از ترس نفس نفس میزد،فقط به یه نقطه خیره موند.فقط یه فکر مدام تو ذهنش بالا و پایین میرفت که قطعا این خنجر و اون لباس زنونه زیادی برای فرمانده مهمه که حالا اینقدر خشمگینه و اصلا انتظارش رو نداشت که به جای سرکشیش،به خاطر خود اون خنجر اینجوری واکنش از خودش نشون بده...ولی انگار از شدت شوک و استرس دیگه اصلا نمیتونست درست فکر کنه،هیچ کاری انجام بده یا برای توضیح،حرفی بزنه...فقط بی اختیار و همینطور بی صدا اشک میریخت در حالی که کای از روی تخت بلند شد تا از شر سنگینی و محدودیت های حرکتی تو اون لباس های سلطنتیش راحت بشه.

همینطور که با عصبانیت لباس هاش رو دونه به دونه از تن در می آورد،دوباره خطاب بهش لب زد:مگه کر بودی وقتی کاملا واضح برات توضیح دادم که نباید دردسر ساز باشی؟

وقتی حالا فقط یه لباس آستین بلند و شوار مشکی رنگ ساده به تن داشت و یقه لباسش تا نزدیکی نافش باز بود،یه تیکه پارچه برداشت و به سمت تخت برگشت تا قبل از هر کاری،خنجرش رو به سر جای خودش برگردونه:اگر یک بار دیگه این خنجر رو برداری،شک نکن که تمام استخون هات رو دونه به دونه جلو چشمات خورد میکنم.

•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿇ KING ࿇•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌Donde viven las historias. Descúbrelo ahora