همینطور که توی کالسکه نشسته بود و از پنجره کوچکش بیرون رو نگاه میکرد،تو افکار متشنجش پرسه های شبانه میزد و برای هزارمین بار،تمام مکالمش با پادشاه کریس رو تو ذهنش زیر ذره بین میگرفت،از طرفی هم احساس میکرد برادرش تو اون کاخ امنیت نداره و شدیدا براش استرس داشت...بهتر از هرکسی میدونست که الان نباید هیچ تصمیمی بگیره چون نگرانی و خشمش قطعا میتونست باعث اشتباه های جبران ناپذیری بشه اما باز هم قادر نبود جلوی فکر کردن به تمامی راه های جلوی پاهاش رو بگیره که به یکباره کالسکه از حرکت ایستاد و صدای شوالیه خودش رو شنید:سرورم...پزشک قصر بلک دایمند از حال رفته.
در کالسکه رو بی حوصله باز کرد تا بفهمه دقیقا چه خبر شده و خیلی زود یکی از شوالیه های خودش رو دید که از اسب پایین اومده بود:یعنی چی که از حال رفته؟
اون شوالیه که به وضوح متوجه بی حوصلگی پادشاهش بود،تعظیم کوتاهی کرد و جواب داد:عذر میخوام سرورم مزاحم اوقاتتون شدم اما حتما باید بهتون اطلاع میدادم.اون پسر پزشک که با خودمون آوردیمش،به یکباره روی زمین افتاد...به نظر میاد تب شدید داره و حالش خوب نیست.احتمالا دیگه نمیتونه پشت سرمون راه بیاد پس همینجا رهاش کنیم؟
چان همراه با نگاهی عصبی،دستی لا به لای موهای خودش کشید و از کالسکه پایین اومد:باید خودم ببینم...زندس؟چرا غش کرده؟
شوالیه پشت سرش راه افتاد و جواب سوال هاش رو هم سریعا داد:آره زنده هست سرورم و با توجه به زخم و کبودی های روی بدنش،حدس میزنم از درد و ضعف به این وضع افتاده.شاید اندام های داخلی بدنش آسیب دیده.بک چند قدم باهاشون فاصله داشت و دو سرباز اونو به یکی از درخت های اون جنگل بزرگ تکیه داده بودن...و چان،بلافاصله بعد از اینکه بهش رسید،خم شد تا به صورتش نگاه کنه که فورا عرق های سرد روی صورتش و رنگ پریدگیش،توجهش رو جلب کرد...همینطور لباس های کمی که به تن داشت و واقعا برای این هوای سردی که میتونست خون رو تو رگ هرکسی منجمد کنه،اصلا کافی به نظر نمیرسید...
نیم نگاهی به شوالیه هاش انداخت:چرا هیچ لباسی بهش ندادین که بپوشه؟من الان باید بفهمم تو این شرایطه؟
شوالیه ای که بهش خبر غش کردن بک رو داده بود،کمی جلو اومد:شما با عجله از قصر الماس سیاه بیرون اومدین و حتی نخواستین تا صبح صبر کنیم،برای همین چیزی نگفتیم تا فکرتون درگیر چیزای پیش پا افتاده نشه...این پسر ارزشی نداره و دشمن ماست.چان تو صورت شوالیه خودش زل زد:اگر جون این پسر ارزشی نداشت،همونجا دستور میدادم بکشیدش...اگر هیچی نگفتم و اجازه دادم بیاد،یعنی باید زنده بمونه.ندیدی بدنش ضعیفه؟چرا قبل از افتادنش بهم اطلاع ندادی؟
با عصبانیت از رو دو زانو بلند شد تا به سمت کالسکه برگرده و شوالیه تعظیم کوچکی به پادشاهش کرد:عذر میخوام سرورم...تو انجام وظیفه کوتاهی کردم و تکرار نمیشه.
YOU ARE READING
•࿇ KING ࿇•
Fanfiction•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمین سنگی زیر پاهاشون سقوط کرد...اما فرمانده که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته،خیلی زود گرفتش و از...