࿇ Chapter 9 ࿇

234 48 43
                                    

پادشاه در مقابل جملاتش جوابی نداد و فقط ابرویی بالا انداخت که باعث شد بک بخواد بیشتر توضیح بده:گستاخی من رو ببخشید سرورم فقط میخوام لطف هاتون رو جبران کنم و هر کاری از دستم بر میاد،برای حال خوبتون انجام بدم...

چان دستش رو به سمت لباس های خودش برد و سوال تو ذهنش رو پرسید:این کار رو برای پادشاه کریس هم انجام دادی؟

بک با دیدن دست پادشاه که برای در آوردن لباساش به سمت دکمه های طلایی رنگش رفت،احساس پیروزی کرد و همینطور که پرده های کالسکه رو میکشید تا کسی داخل کالسکه رو نبینه،با صدایی آروم و چهره ای خنثی جوابش رو داد:نه سرورم.استادم این کار رو براشون انجام میداد...من هنوز یک پزشک با تجربه به اندازه استادم نبودم که بتونم به پادشاه خدمت کنم.

چان تصمیم گرفت اول از همه شنل بلند و نسبتا زخیمش رو که با چندین دکمه به سرشونه لباسش وصل بود،باز کنه و در همون حین حرفاش رو به زبون آورد:با توجه به آب و هوای سرد اونجا،حدس میزنم این خدمات برای پادشاه و افراد مقام دار بیدایمن خیلی مناسب و کارآمد باشه.گرفتگی بدن اونجا زیاده.

به خودش جرات نزدیک شدن به پادشاه رو داد...در حالی که اگر هرکسی جاش بود،برای این کارش اجازه میگرفت ولی بک بی پروا کنار چان نشست و دستش رو به سمت لباس پر نقش و نگار قهوه ای طلایی رنگ سلطنتیش برد:بذارین کمکتون کنم.شما خسته هستید...پادشاهی به قدرتمندی شما باید انجام این کارای پیش پا افتاده رو به خدمتگذارانش بسپاره.

چان ذره ای به بی پروایی اون پزشک فکر نکرد و فقط از نزدیک به صورتش زل زد که حالا درست کنارش نشسته بود و با انگشت های کشیده و فریبندش دونه دونه دکمه های لباساش رو با آرامش باز میکرد.اون پسر پوستی شفاف و صافی داشت و سلامتی بدنش رو به رخ میکشید...جزئیات صورتش رو از چشم و ابرو ها تا بینی و لبش رو از نظر گذروند...حتی لب و گونه های رنگ پریدش خیلی نرم به نظر میرسیدن...درست مثل یه جور میوه شیرین،آبدار و خوشمزه.

در واقع این پسر تمام حواسش رو که میبایست روی پادشاه کریس و برادرش متمرکز باشه رو به خودش جلب کرده بود...
اینبار سوالی کاملا غیر منتظره پرسید:خانوادت کجا زندگی میکنن؟

بک سریع جواب داد:من هیچ خانواده ای جز یک عموزاده ندارم.همه بستگانم مردن...اکثرشون به خاطر فقر،بیماری و گرسنگی یا سرمای شدید.

چان برای چند ثانیه زل زدن به صورتش رو ادامه داد و چیزی نگفت...شاید برای اینکه هیچ جمله ای به ذهنش نرسید ولی با برخورد انگشت بک به پوست قفسه سینش به خودش اومد و رد نگاهش رو به انگشتاش داد که برای چند ثانیه پشتشون رو آروم روی بدنش کشید...

در اصل بک این لمس خیلی کوچیک و فریبنده روی پوست پادشاه رو کاملا امتحانی کشید چون متوجه نگاه های خیره چان رو اجزای صورتش شده بود و قصد داشت با این کارش واکنشش رو بسنجه تا بفهمه که آیا متوجهش میشه یا نه؟آیا بهش گرایش داره؟

•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿇ KING ࿇•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌Where stories live. Discover now