همینطور که با سینه ای سپر شده و قدم های محکم،اما چهره ای آرامش بخش به سمت سیاهچال قصر قدم برمیداشت تا به محافظ شخصی پادشاه چان سر بزنه،صدای بلند یکی از نگهبانان رو شنید:بهتره به فکر خودت باشی که قراره اینجا بپوسی و غذای موش های کثیف بشی.ساکت شو.
به قدم هاش سرعت بیشتری بخشید تا بفهمه اونجا دقیقا چه خبره و با نزدیک تر شدنش،اینبار صدای تاعو رو هم شنید که انگار از عصبانیت با مشتش به در فلزی سیاهچاله میکوبید و کلماتش رو فریاد میکشید:فـــقــط بــهـــم بگیـــن حالش خوبه یا نـــه؟
اون نگهبان با شنیدن صدای شوالیه جکسون که حالا با یه اخم کوچیک نزدیک میشد،کمی عقب رفت:اینجا چه خبره؟کی حالش خوبه یا بد؟
نگهبان به نشونه احترام،سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد و بعد از بالا آوردنش،سریعا جواب داد:این گروگانمون از رایلند خیلی پر صدا هست سرورم و مدام درباره شاهزاده دی او سوال میپرسه و ساکت هم نمیشه.
جکسون با حرکت دستش به اون دو نگهبان فهموند که تنهاشون بذارن و به در فلزی ضخیم و محکم سیاهچال نزدیک شد تا از طریق پنجره کوچکی که با نرده های فلزی پوشیده شده بود،به چهره نمناک و نسبتا کثیف تاعو نگاه کنه:میخوام بدونی که به وفاداریت نسبت به شاهزاده سرزمینت احترام میذارم اما باید درک کنی که نمیتونیم بهت دربارش اطلاعات بدیم.تو و اون،هردو گروگان این قصر هستین...پس چرا انرژی خودت رو ذخیره نمیکنی تا زنده بمونی؟مطمئنم اونم همینو میخواد.
تاعو که قلبش با جملات آرامش بخش جکسون کمی آروم گرفته بود،دیگه فریاد نکشید و با لحنی کمی دوستانه جواب اون شوالیه خوش چهره رو داد:میدونم حتی اگر اینجا خودمو بکشم هم برای کسی مهم نیست...اما اگر ندونم که حال سرورم،مخصوصا بعد از زخمی که روی سرش تو جنگ دیدم،خوبه یا نه،نمیتونم آروم بگیرم.من فقط میخوام بدونم که حالش چطوره...این خواسته زیادیه؟من با این اطلاعات که نمیتونم کار خاصی انجام بدم.
جکسون دستش رو روی اون در مرطوب و سرد گذاشت و کمی جلوتر رفت تا بتونه با صدایی آروم تر باهاش حرف بزنه:پادشاه من خواهان مرگ تو یا شاهزادت نیست.اون منو مامور مواظبت از شما کرده پس قطعا براش مهمه مگر اینکه خودت با تقلا کردن نگهبان ها رو مجبور کنی که بهت آسیب بزنن.میتونی به شرافت پادشاهم اعتماد کنی.
تاعو با نگاهی ملتمس سؤالش رو پرسید:میدونم که قطعا زنده بودنش براتون ارزش بیشتری داره تا جنازش...فقط بهم بگو الان حالش خوبه یا نه؟شاهزاده تو جنگ به سرش ضربه خورد و بیهوش شد.اون فقط یه بچه هست و فکر اینکه فرمانده "درنده" اونو برد،داره دیوونم میکنه.
جکسون با شنیدن لقب فرمانده سرزمینش کمی تو فکر فرو رفت اما با این وجود،لبخندی به اون همه وفاداری تاعو زد و اینبار اونو به جوابی که میخواست،رسوند:تو این قصر از شاهزاده به خوبی نگهداری میشه و تقریبا دیگه درمان شده...تو یه اتاق میمونه.جایی که در شأن یه شاهزاده هست و پادشاه کریس،قصد نداره ذره ای اذیتش کنه وگرنه به من دستور نمیداد که مواظبش باشم.حالا میتونی آروم باشی؟
YOU ARE READING
•࿇ KING ࿇•
Fanfiction•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمین سنگی زیر پاهاشون سقوط کرد...اما فرمانده که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته،خیلی زود گرفتش و از...