࿇ Chapter 1 ࿇

300 74 28
                                    

با چند صدای تق مانند شبیه بهم کشیده شدن چند تیکه آهن که با وجود آروم بودنشون،اونو کمی هشیار کردن،پلک هاش رو از همدیگه فاصله داد...اولین چیزی که با چشمای خواب آلودش دید هم تصویر خودش در آینه بزرگ قدیمی و خاک گرفته ای بود که تقریبا در تمام طول زندگیش جلوی دیدش قرار داشت.

زیر لب زمزمه کرد:کی منو به اتاقم برگردوندن؟

تو جاش نشست و دستش رو بالا آورد تا چشمش رو بماله که با افتادن حلقه متصل به زنجیر دور مچ دستش افتاد...با تعجب به اون زنجیر و حلقه فلزی که حالا رو پاش قرار داشت زل زد...مگه نباید بسته باشه؟پس چرا بازه؟
به یکباره خواب از سرش پرید و سریعا به حلقه فلزی دور مچ دست دومش نگاه کرد...قفل اونم باز بود اما هیچ کلیدی داخلشون نمیدید
سرش رو به اطرافش چرخوند...یعنی کی اینا رو باز کرده؟کسی تو اتاقشه؟
پس اون صدای تق مانندی که از خواب بیرون کشیدش،به خاطر باز شدن اینا بوده؟

دوباره ناخودآگاه نیم نگاهی به آینه رو به روش انداخت...نمیدونست برای چی و بعدشم به در بزرگ سلطنتی اتاق زل زد...حتی اون در هم بسته بود...با فکر به اینکه شاید بتونه پاهاش رو هم از قفل حلقه ها و زنجیر آزاد کنه،سریعا دستاش رو به سمتشون برد و در کمال تعجب متوجه شد که حتی اونا هم باز هستن پس خودش رو کاملا آزاد کرد و اینبار به سمت در رفت...شاید اونم باز باشه؟

با احتیاط و آروم فشارش داد تا کمی از همدیگه فاصله بگیره چون میدونست که دیگه حتما چندین نفر اون بیرون دارن نگهبانی میدن تا فکر فرار به سرش نزنه اما تعجبش بعد از دیدن باز بودن در حتی بیشتر هم شد چون وقتی هیچ صدایی نشنید و به بیرون سرک کشید،هیچ کسی رو تو راهرو نسبتا طولانی جلوی خودش ندید.
تا حدی مطمئن بود که قطعا کسی داره نگهبانی میده که هیچ برنامه ای برای بعد از این نداشت...پس کمی تو فکر رفت که حالا چیکار کنه؟

در واقع اون در آخر هیچ راهی برای فرار نداشت چون در آخر توی یکی از این همه راهرو که به در های خروج از کاخ ختم میشد،بالاخره یه نفر اونو میدید و به همین اتاق بر میگردوندش...پس واقعا میتونست چیکار کنه؟
سریعا به اتاقش برگشت و یه لباس بلند زخیم برداشت و اونو روی لباس های کرمی رنگش پوشید چون میدونست اون بیرون هوا خیلی سرده و بلافاصله همراه با برداشتن هرچقدر مواد غذایی که تو اتاقش بود،از اتاقش بیرون زد تا به تنها جایی که داشت بره...تنها جایی که میدونست کسی از وجودش تو کل قصر خبر نداره...این،تنها راهی بود که به ذهنش رسید.

در هر صورت میتونست بعدا به فکر یه راه چاره قطعی تر باشه و امکان نداشت این فرصت کمیاب رو نادیده بگیره یا ازش استفاده نکنه درحالی که در گوشه ای از ذهنش هنوزم به این فکر میکرد که چطور اون حلقه های فلزی متصل به زنجیر ها خود به خود زمانی باز شدن که هیچ کسی در اطرافش نبود؟

•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿇ KING ࿇•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌Where stories live. Discover now