Chapter 1

895 53 2
                                    

مقدمه.

مدت ها بود که همه چیز در خاموشی مطلق فرو رفته بود؛ مهم نبود چه اتفاقی بی افته هیچ وقت قرار نبود جوابی شنیده بشه. هیچ صدایی در برابر ظلم بلند نمیشد.
انگار که همه عادت کرده بودن، عادت به خفه بودن و دم نزدن! عادت به اینکه در جواب هر چیزی سکوت کنن و اجازه بدن دنیا هر جور که میخواد اون ها رو به بازی بگیره و با نیشخند به دست و پا زدشون توی تاریکی چشم بدوزه.
مهم نبود تا چه حد پیش بره، مردم اونجا بودن که بدون دم زدن همه چیز رو بپذیرن.
انگار حتی شهر هم نا امید شده بود و به سبب غم هایی که روی شونه هاش تلنبار شده بود تصمیم گرفته بود سکوت کنه و در حالی که سایه انداختن ابر های غصه رو میپذیره خاموش بمونه!


Chapter1


مدت ها بود که دیگه از مرگ نمیترسید، واژه ی مرگ حتی الان که توی دو قدمیش ایستاده بود دور به نظر میرسید، مهم نبود چقدر به طرفش قدم برداره، اون ازش دور میشد و به پسرک اجازه ی رهایی نمیداد.
پسرک توی حسرت به آغوش کشیدن مرگ و رهایی بود و اون بی رحمانه فقط پسش میزد.
همه چیز انگار روی دور کند رفته بود، زمان نایی برای جلو رفتن نداشت و شاید هم نمیخواست به این زودی همه چیز تموم بشه، شاید علاقه ای به نشون دادن آینده بهش نداشت و میخواست اون رو توی این لحظه و این مکان زندانی کنه.
نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و دست خونیش رو روی پیشونیش کشید.
بوی خون تمام وجودش رو گرفته بود، حس میکرد جنازه های زیادی بهش خیره شدن و طلبکارن از بلایی که به سرشون اومده. حق داشتن، اون بی رحم شده بود.
تبدیل به قاتلی شده بود که وظایفش رو رها کرده بود و دست به قتل هر کسی میزد.
به خاطر تجربیات اخیرش وجدانش رو خاموش کرده بود و پا توی اون مکان نفرین شده گذاشته بود تا کارش رو انجام بده!
آتش جهنم؟! اون همین حالا هم داشت ذوب میشد و درحالی که از خشم آتش میگرفت نگاهش رو به پیرمرد روبروش دوخته بود.
بالاخره به اون نقطه رسیده بود و همه چیز داشت مطابق میلش پیش میرفت. فقط یه حرکت، یه شلیک کافی بود تا به این کینه خاتمه بده، هرچند ممکن بود با این کارش تاریخ رو برای چندمین بار تکرار کنه و در آخر صدای آشنایی که با عجز توی گوشش میپیچید.
-لطفا، بیا از اینجا بریم بیرون!
درسته، نفرینش بالاخره از راه رسیده بود و اینجا بود تا معشوق سابقش رو بین دنیایی از خون ببینه!
چیزی که ازش میترسید بالاخره اتفاق افتاده بود!


"فلش بک هفت سال قبل"


زندگی انگار تصمیم گرفته بود تا هر روز چیز های جدیدی نشون بده، اتفاقات عجیبی که ثابت کنه زندگی اونقدر ها هم قابل پیش بینی و تکراری نیست! هرچند که تکراری بودن اونقدرها هم چیز بدی نبود. درواقع اینکه میتونستی هر روزت رو با آرامش و روند همیشگی طی کنی خیلی هم خوب بود؛ هرچند که همه به دنبال کمی هیجان بیشتر بودن.
-نمیدونین برای چی بهم گفت بیام؟!
این اولین چیزی بود که تهیونگ بعد از دیدن مادرش گفت و نگاهش رو به صورت زنی که گیج میرسید دوخت، زن آروم سرش رو به طرفین تکون داد.
چه انتظاری داشت؟! پدرش هیچوقت توضیح اضافی ای به کسی نمیداد، اون ترجیح میداد مکالمه های کوتاهی داشته باشه و با همون حرف ها منظورش رو کاملا به افراد خونه برسونه.
برای همین هم این ایده ی دعوت شدن به اتاق پدرش چندان رضایت بخش و خوشحال کننده به نظر نمیرسید و درواقع اضطراب رو بهش تحمیل میکرد. نکنه کار اشتباهی انجام داده بود و خبر نداشت؟! اما مدت ها بود که شیطنت های آزار دهنده اش رو فراموش کرده بود، درواقع اون با وجود اینکه به بیست سالگی رسیده بود باز هم شیطنت های نوجوونیش رو به همراه خودش داشت و نمیتونست مثل افراد بزرگسال رفتار کنه، اما با اینحال شیطنت هاش رو به حداقل رسونده بود و کارهایی رو انجام میداد که آسیبی به شهرت پدرش نزنه.
اون فقط با افرادی که پدرش میشناختشون و در سطح خودشون میدید بیرون میرفت و باور داشت نوشیدن به همراه دوستانش آسیبی به شهرت پدرش بین مردم نمیزنه.
حتی بعد از اینکه وضع کشور بهم ریخته بود بیرون نرفته بود و ترجیح داده بود توی خونه بنوشه تا مبادا کسی توی اون وضعیت ببینتش و از شهرت پدرش توی شهر کاسته بشه.
+نمیدونم ولی به نظر میرسه مسئله ی مهمی باشه که خواسته تنها باهات صحبت کنه.
سرش رو کوتاه نگاه کرد و نگاهی به مادرش که کمی معذب به نظر میرسید انداخت، درسته، اون زن هیچوقت به پوشیدن چنین لباس هایی عادت نداشت و در واقع دیدن چنین لباس هایی تن مادرش حتی برای خودش هم عجیب بود.
-چرا این لباس رو پوشیدین مادر؟!
زن میانسال با شنیدن سوالش کمی مکث کرد و پیراهنش رو توی مشتش فشرد.
+ما دیگه الان با افراد بزرگی نشست و برخاست داریم عزیزم، همکار های خارجی پدرت هم هستن، نباید کم بیاریم، خودمم میخواستم امتحانش کنم.
مادرش مجبور به پوشیدن لباس های غربی شده بود!
اون زن توی خانواده ی اشرافی ای بزرگ شده بود و از کودکی لباس های سنتی پوشیده بود، حتی به عنوان یه شخص اشرافی لباسش لایه های بیشتری داشت و حالا مجبور شده بود به یک تکه پارچه بسنده کنه؟ معلوم بود که  اون زن هیچ علاقه ای به پوشیدن چنین لباس هایی نداشته.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now