Chapter21

70 14 0
                                    

Chapter21


"شش ماه بعد"

چی باعث می‌شه که آدم‌ها از هم فاصله بگیرن و جای اعتماد رو با فرار و بی‌توجهی پر کنن؟
شاید احساس بی‌ارزش بودن یا چیزهای شبیه بهش. چیزی مثل زخم خوردن از کسی که به هیچ وجه انتظارش رو نداری... کاری که فکرش رو هم نمی‌کردی اون شخص "خاص" انجامش بده.
درواقع هیچ چیز به اندازۀ این تجربه نمی‌تونه کسی رو ناامید کنه و تغییرش بده.
درمورد اون پسرک هم احتمالاً همینطور بود.
شاهزاده‌ای که با دروغ گفتن بهش ترس رو به جونش انداخته، تمام اعتمادش رو از بین برده و طناب‌های نامرئی که اون دو رو بهم وصل می‌کرد رو از بین برده بود.
بهش حق می‌داد!
از اعتمادش سواستفاده کرده بود اما حدس می‌زد افکار عجیب‌تری رو به شاهزاده‌ش تحمیل کرده باشه.
اون بهش گفته بود به دیدن مادرش میره و به عمارت کیم برای وداع با خواهرش رفته بود... هرچند که جیمین واقعیت رو درمورد روابط پیچیدۀ اون با خاندان کیم نمی‌دونست.
اون به‌خاطر کیم بیونگ‌هو و تهدیدهاش چیزی رو نگفته بود و درواقع علاقه‌ای هم نداشت چیزی رو به کسی که صرفاً قراره ازش محافظت کنه بگه.
اما بعد از مدتی دلایل دیگه‌ای براش پیدا کرده بود!
جیمین با اون مهربون بود و پسرک محافظ نمی‌خواست با گفتن حقیقت این محبت رو از خودش دریغ کنه، چون به هرحال دونستن چنین چیزی نگاه‌ها رو نسبت به خودش تغییر میداد!
هرچند چندماهی میشد که دیدگاه اون رو نسبت به خودش تغییر داده بود و این اصلاً خوب نبود.
اینکه با دونستن حقیقت اون پسر باهاش سرد میشد خیلی بهتر از این بود که فکر کنه یونگی ازش استفاده کرده و بهش دروغ گفته. حداقل اینجوری می‌فهمید که اون هم مثل باقی افراد باهاش برخورد می‌کنه و لایق این حس عذاب وجدان و غمی که وجودش رو گرفته نیست!
نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهاش که بلندتر شده بود و حالا بیش‌تر تصویر یکی از افراد قصر رو بازتاب می‌کرد کشید و با قدم‌های آرومی خودش رو به پسر بزرگ‌تر که سخت مشغول مطالعه بود رسوند.
احتمال می‌داد یکی از کتاب‌های سیاسی‌ای باشه که ندیمه‌ها به شاهزادۀ جوان دادن تا مطالعه کنه.
البته... اون ندیمه‌ها صرفاً کتاب‌ها رو تحویلش نداده بودن تا هر موقع نیاز بود و علاقه داشت نگاهی بهشون بندازه.
اون‌ها به اجبار و به واسطۀ حرف‌های مختلفی که یقیناً تأثیرات زیادی هم روی پسر جوان می‌ذاشتن خوندن کتاب‌ها رو بهش تحمیل کرده بودن!
چیزی که به گفتۀ ندیمه چو برای هدفشون بود... آماده کردن شاهزادۀ بیمار برای به دست گرفتن سلطنت درحالی که روحش هم ازش خبر نداشت.
قلبش برای لحظه‌ای توی سینه فشرده شد، اون حتی چنین چیز مهمی رو بهش نگفته بود تا جون عزیزانش رو نجات بده.
اگه جیمین درموردش می‌فهمید چی؟ این کاملاً درمورد زندگی جیمین و آینده‌ش بود.
افکاری که با بی‌پروایی در حال شکل گرفتن توی سرش بودن رو پس زد و سرش رو کمی بلند کرد که نگاهش با نگاه شاهزادۀ جوان که منتظر بهش خیره شده بود گره خورد.
تا چه حد درگیر افکارش شده بود که حتی نفهمیده بود اون پسر چند دقیقه‌ای می‌شه منتظر بهش نگاه می‌کنه؟
+مشکلی پیش اومده محافظ مین؟

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now