Chapter18

53 21 0
                                    

Chapter18

بعضی آدم‌ها سرنوشتشون با تنهایی گره خورده... مثل طناب محکمی که به هیچ شکلی پاره نمیشه، مثل زنجیری که دور گردنت پیچیده و تا زمانی که تو رو مجبور به پذیرفتن نکرده دست از سرت برنمی‌داره و انقدر این حرکت رو ادامه میده که باور پیدا کنی یه شخص تنها متولد شدی...
خودت رو به‌خاطر بخت نحسی که داشتی سرزنش کنی و نهایتاً اعتمادت رو به همه از دست بدی.
برای جیمین زندگی همیشه همینطور بود!
همینقدر بی‌رحم و زورگو...
اون پسر تمام زندگیش رو توی تنهایی گذرونده بود، کنار افرادی که فقط از روی وظیفه بهش محبت می‌کردن و حتی بهش اجازه‌ی گلایه نمی‌دادن.
اون پسر پر از حسرت بود... حسرت برای زندگی راحت، اینکه شاید حداقل با خیال راحت بیرون از زندانش قدم بزنه بدون اینکه نگران باشه اتفاقی بیوفته.
اون پسر روزها انتظار کشیده بود، روزها توی کلبه‌ی کوچکش منتظر مونده بود و در آخر بعد از هجده سال خانواده‌ش اون رو پذیرفته بودن.
شاهزاده‌ی هجده ساله اون موقع فکر می‌کرد بالاخره می‌تونه به آزادیش برسه... زندگی‌ خوبی که شنیده بود رو در نزدیکی خودش می‌دید. هرچند همه چیز برخلاف تصورش پیش رفت.
اون به‌عنوان یه زندانی به قصر برگشته بود، حتی کسی برای خوش‌آمد گویی هم سراغش نیومده بود و بعد از چند روز درحالی سراغش رو گرفته بود که قصد گوشزد کردن قوانین رو داشت.
پسرک بیچاره بعد از اون حتی موفق نشده بود دوباره پدرش رو ببینه و اگه چیزی هم بود صرفاً از طریق زیردست‌هاش می‌تونست حرف‌هاش رو بهش برسونه.
جیمین حالا پا به زندان بزرگ‌تری گذاشته بود... زندانی که به مراتب محدودیت‌های بیش‌تری داشت و ارتباطش رو حتی کم‌تر می‌کرد.
حالا حتی دایره‌ی ارتباطاتش محدودتر و سردتر هم شده بود!
پسرجوان با وجود تمام اینها بازهم دوام آورده بود، چون خودش رو لایق چیزهای بهتری می‌دونست که باور داشت می‌تونه به دستشون بیاره و بعد با اون آشنا شده بود!
محافظی که حتی بلد نبود چطور باید رفتار کنه...
کسی که حتی نمی‌تونست زبونش رو کنترل کنه و برای همین هم تمام تلاشش رو می‌کرد تا کم‌تر با شاهزاده‌ی جوان هم‌صحبت بشه تا مبادا اون رو آزرده خاطر کنه، پسرکی که از شمشیر نه برای محافظت که به قصد کشت استفاده می‌کرد و تمام این‌ها به گذشته و تجربیاتش برمی‌گشتن.
یونگی هم مثل بقیه تمام توجهش رو درست انجام دادن وظیفه‌ش بود با این حال نگرانی‌هایی که توی چشمش می‌دید واقعی بودن.
مثل ندیمه چو، پدرش یا هرکدوم از زیر دست‌هاش نبودن چون اون پسر نگران "شاهزاده" نمی‌شد بلکه نگران خود جیمین می‌شد و حس امنیتی رو بهش می‌داد که ته دلش رو گرم می‌کرد.
حرف‌هایی رو می‌زد که از ته دلش بودن نه صرفاً برای دلداری دادن بهش و تمام این‌ها اعتمادش رو بیش‌تر می‌کردن و همین یونگی رو براش تبدیل به آدم خاصی کرده بود.
هرچند... الان همه چیز تغییر کرده بود و پسرک فهمیده بود یونگی دروغ‌های بزرگی رو بهش گفته.
اون پیش مادرش نرفته بود!
به عمارت وزیر کیم رفته بود و حالا جیمین فهمیده بود که دختر وزیر کیم به شکل عجیبی مرده.
نمی‌دونست دلیل این دروغ گویی چی می‌تونه باشه یا اصلا چه ارتباطی ممکنه بین محافظ و اون دختر باشه... فقط می‌دونست که حس خوبی به این پنهان کاری نداره.
آهی کشید و سرش رو روی زانوهایی که به آغوش کشیده بود گذاشت.
پنجره‌های اتاق کاملاً بسته بودن تا جلوی ورود سرما رو بگیرن و جلوی دید پسرک رو به بیرون گرفته بودن با این حال می‌تونست حدس بزنه چیزی تا روشن شدن هوا و طلوع خورشید نمونده.
چرا نمی‌خوابید؟
دلیلش رو به خوبی می‌دونست اما علاقه‌ای به اشاره کردن بهش نداشت.
نمی‌خواست به این فکر کنه که محافظش باعث بی‌خوابیش شده چون حتی فکر کردن بهش هم مسخره و بی‌مورد بود... اون فقط به‌خاطر اینکه یونگی بهش حقیقت رو نگفته بود به این روز افتاده بود و این واقعاً مسخره و عذاب آور بود!
نگاهش رو به شمع کوچک روی میزش که روشنایی کوچکی رو اطراف خودش ایجاد می‌کرد دوخت و لب‌هاش رو داخل دهنش کشید.
صدای کوتاهی که از بیرون اتاق اومد گوش‌هاش رو تیز کرد.
شاهزاده‌ی جوان درحالی که سرش رو از روی زانوهاش بلند می‌کرد چشم‌هاش رو ریز کرد تا شاید بهتر فضای تاریک بیرون اتاق رو ببینه.
با قرار گرفتن سایه‌ای پشت در تکونی توی جاش خورد.
اون ساعت از شب... اون سایه متعلق به چه کسی می‌تونست باشه؟
بی‌حواس از جا پرید که باعث افتادن کتاب از روی میز و ایجاد صدای بلندی شد... نگاهی به کتاب انداخت و لبش رو گزید.
استرس بدی وجودش رو گرفته بود؛ اون به اشتباه سایه‌ی پشت در رو متوجه خودش کرده بود.
یاد روزی که کتابخانه آتش گرفت افتاد، مرد سیاه پوشی که اونجا دیده بود حتماً از این فرصت برای کشتنش استقاده کرده بود.
_نگران نباشید سرورم، منم.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now