Chapter 11

65 22 7
                                    

Chapter11


خستگی... شاید تنها کلمه ای بود که حال اون لحظه ی تهیونگ رو توصیف میکرد.
حتی از دور هم انگار شونه های پسر بیست ساله هم به سمت پایین متمایل شده بودن و پاهاش روی زمین کشیده میشدن.
به طور کلی، همه چیز حتی از اون زاویه هم نشون میداد که اون شکست خورده.
جونگ کوک امید زیادی نسبت به اون پسر داشت؛ فکر میکرد اگه تهیونگ به پدرش اصرار کنه شاید اتفاقی بی افته.
هرچند توی اون لحظه به نظر میرسید تمام امیدش بیهوده بوده.
چهره ی شکست خورده ی پسر بزرگتر که توی افکارش غرق شده بود همینطور که بهش ثابت میکرد از دست هیچکس کاری برنمیاد بهش استرس بدی میداد.

احساس میکرد اتفاقاتی که افتاده فراتر از تصوراتشه؛ چون اون پسر خیلی خوب به نظر نمیرسید...
کسی چه میدونست؟
شاید هم پسرک اشتباه فکر میکرد و تهیونگ فقط از دیدن اون صحنه ترسیده بود. به هرحال اون صحنه ای رو که جونگ کوک اطلاعی ازش نداشت رو دیده بود.
شاید، باید ممنون میبود که اونموقع خواب بوده و زمانی که به خودش اومده سرباز ها به ساختمون هجوم آوردن و در اتاق رو بستن چون نمیدونست دیدن این صحنه ها چه تاثیری ممکن بود روش بذاره.
میدونست که بعنوان یه سرباز باید خودش رو به دیدن چنین صحنه هایی ناخوشایندی عادت بده؛ اون باید حتی با بدتر از اینها هم کنار می اومد؛ چرا که ممکن بود روزی خودش مجبور بشه اسلحه به دست بگیره و آدم ها رو بکشه!
برای اون...
ممکن بود حتی روزی ناچار به اسلحه کشیدن روی یکی از دوستانش بشه اما توی اون لحظه ترجیح میداد فقط همه رو به چشم افرادی ببینه که باهاشون زندگی میکنه.
اون توی این یکماه به افرادی که اونجا بودن عادت کرده بود و بیش از همه به هانگیول چهارده ساله عادت کرده بود.
برای همین احساس میکرد یکی از اعضای خانواده ش کشته شده و پسر کوچکتر خانواده به اجبار از خانواده گرفته شده.

همزمان با رد شدن تهیونگ از کنار دو سربازی که کمی جلوتر ایستاده بودن قدم های بلندی برداشت و خودش رو به تهیونگ رسوند.
برای سوال پرسیدن کمی تردید داشت اما همزمان نمیتونست این حجم از نگرانی رو تحمل کنه و منتظر بمونه تا پسر بزرگتر چیزی بهش بگه.
+چیشد؟

تهیونگ که به نظر میرسید ذهنش عمیقا درگیر چیزیه با شنیدن صدای هم اتاقیش از فکر خارج شد.
نگاهش رو بین چشمهای پسر کوچکتر که منتظر بهش چشم دوخته بود چرخوند و در آخر آه کوتاهی کشید.
_تمام تلاشم رو کردم اما ظاهرا اون تنها مظنون برای قتل اون پسره.

تنها مظنون؟ این احمقانه بود.
چطور ممکن بود توی چنین جای بزرگی فقط یک پسر بچه رو بعنوان مظنون در نظر بگیرن.
اصلا چه دلیلی براش داشتن؟ اینکه هم اتاقیش بود؟
درسته که نصف شب فقط اون دو پسر توی اتاق بودن اما ممکن بود هانگیول توی اون ساعت توی اتاق نبوده باشه.
لبهاش رو برای لحظه ای با زبونش لمس کرد و سعی کرد رفتار بدی از خودش نشون نده که باعث گارد گرفتن تهیونگ بشه.
+اینطوری که نمیشه. باید ازش بازجویی میکردن.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant