Chapter 3

121 26 2
                                    

Chapter3

سر و صدایی که از بیرون اتاق می اومد هر لحظه شدت میگرفت و این خواب رو ازش میگرفت.
اون چند شب بود که به درستی نخوابیده بود و حالا نیاز داشت تا کمی بیشتر بخوابه.
غلتی توی جاش زد و سرش رو به بالشتش فشرد. حتی پنهان کردن سرش هم کمکی بهش نمیکرد و صداها همچنان به وضوح به گوشش میرسیدن.
نفس عمیقی کشید و روی تختش نشست.
نمیدونست دلیل اینهمه سر و صدا چی میتونه باشه... مهمان داشتن؟! البته صدایی که از بیرون می اومد بیشتر شبیه به صدای دعوا و بحث بود و تهیونگ بعید میدونست خانواده ش چنین رفتاری در مقابل مهمان ها نشون بدن.

حتی خواهر هاش هم هیچوقت با این شدت دعوا نمیکردن و صداشون فراتر از اتاقشون نمیرفت؛ اعضای خانواده بیشتر اوقات حتی متوجه دعوای اونها نمیشدن!
پلک هاش رو به سختی از هم فاصله داد و دستی روی صورتش کشید.
چشم هاش برای مقداری خواب بیشتر بهش التماس میکردن و تهیونگ نمیتونست این لطف رو در حقشون بکنه چرا که باید سریعتر از اتاق بیرون میرفت تا بفهمه چه اتفاقی توی اون خونه می افته.
شب گذشته به واسطه ی درگیری های ذهنیش موفق نشده بود بخوابه و تا اواسط نیمه شب به اتفاقات آینده فکر کرده بود؛ به همین خاطر هم همچنان گیج میزد و دقیق نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده.
از روی تخت بلند شد و با نهایت سرعتی که میتونست صورتش رو شست و لباس هاش رو تعویض کرد.
صدای فریاد همچنان از بیرون می اومد!
از اتاقش خارج شد و به طرف منبع صدا که سالن غذاخوری بود رفت.
واقعا قضیه تا این حد جدی بود که صداشون تا اتاقش برسه؟
پله ها رو به سرعت طی کرد تا خودش رو به طبقه ی پایین برسونه و حالا صداها رو واضح تر میشنید.
+بهت گفتم گمشو بیرون!
با قدم گذاشتن داخل سالن بالاخره به منبع اون سر و صداها دید پیدا کرد و با دیدن پسری که نگاهش رو به زمین دوخته بود متوجه قضیه شد.
اعضای خانواده از دیدن اون پسر ناراضی بودن!
نفس عمیقی کشید و قدمی به سمتشون برداشت.
-چیشده؟!

نگاهش رو از صورت کلافه ی یونگی گرفت و به مادرش که به شکل واضحی مظطرب بود دوخت.
هرچند قبل از به حرف اومدن مادرش جی یون به سمتش قدم برداشت.
+اون بی چشم و رو دوباره پیداش شده؛ اگه پدر اون رو اینجا ببینه عصبی میشه.
دستی روی صورتش کشید؛ درک میکرد که خواهرهاش از اون بیزار باشن ولی این سر و صدا زیادی بود. اونها میتونستن فقط نسبت بهش بی تفاوت باشن.
×آقای کیم گفتن بیام اینجا!
تهیونگ نگاهی به اون پسر که دوباره نگاهش رو به زمین دوخته بود انداخت و آهی کشید.
پدرش احتمالا بهش گفته بود به عمارت بیاد تا درمورد برنامه هایی که براش داشت صحبت کنه.
-درسته، پدر باهاش کار داشت.
سرش رو به سمت جی یون برگردوند و اینبار اون رو مخاطب قرار داد.
-برگرد اتاقت و جی هو رو بیدار کن؛ نباید برای کلاس هاتون دیر کنید.
دخترک دوباره نگاه ناراضی ای به یونگی انداخت اما چون چاره ی دیگه ای نداشت فقط در سکوت از سالن خارج شد تا به سمت اتاقش بره و بهانه ای برای سرزنش کردن به برادرش نده.
به محض خروج خواهرش از سالن لب هاش رو به کمک زبونش کمی تر کرد تا مادرش رو راضی کنه. پدرش میخواست اون پسر رو ببینه و بیرون انداختنش فقط ممکن بود اون رو عصبی کنه!
+فکر میکنم بهتر باشه منم برم! توی سالن منتظرش باش.
مادرش لبخند معذبی بهش زد و سریع از اونجا دور شد.
اون زن ازش خجالت میکشید؟
حتما بخاطر اینکه کمکی از دستش بر نیومده بود داشت ازش فرار میکرد...

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now