Chapter 15

45 16 0
                                    

Chapter15

_چی می‌خونی؟
با شنیدن صدای هم اتاقیش لبخندی زد و بدون اینکه نگاهش رو از صفحات کتاب بخونه جواب داد.
+یه کتاب دست‌نویس که هایونگ شعرهای موردعلاقه‌ش رو برام نوشته.

بی حواس از اینکه تهیونگ هیچ آشنایی‌ای با هایونگ نداره جواب داد و بار دیگه نگاهش رو بین کلمات روی صفحه چرخوند.
تمام مدتی که به اون اردوگاه اومده بود به حدی خودش رو درگیر تمرین کرده بود که زمان استراحتش حتی حوصله‌ی خودش رو هم نداشت و با وجود اینکه به هایونگ قول داده بود حداقل کمی براش زمان بذاره تا خودش رو فراموش نکنه و با این زندان کنار بیاد باز هم موفق به انجام قولش نشده بود.
تنها زمانی موفق شده بود خودش رو با اون کتاب سرگرم کنه که فرمانده لی سرش رو با آزار دادن تهیونگ توی چاه گرم کرده بود و حالا هم که به اردوگاه برگشته بود خبری از فرمانده نبود.
هوسوک شب قبل بهش گفته بود تمام این چندروز لی یونهو به اردوگاه برنگشته و درواقع تمام افراد اون اردوگاه بدون انجام هیچ کار خاصی فقط روزهاشون رو توی اردوگاه گذروندن.
هرچند پسرک پرحرف از جو سنگین این روزها هم بهش گفته بود، اینکه تا چه حد همه نسبت به همدیگه گارد گرفتن و چطور هرروز شاهد دعوا بین افراد مختلف بودن.

پسر بزرگ‌تر با کمی تردید نگاهش رو از پسری که روی تختش نشسته بود گرفت.
به نظر می‌رسید اون پسر چندان حواسش به اطرافش نیست و تهیونگ نمی‌خواست که مزاحمش بشه. هرچند که به شدت درمورد اون کتاب کوچک و نویسنده‌ش کنجکاو بود و حالا که چیزهایی رو از زبون اون پسر شنیده بود دوست داشت سوالات بیش‌تری رو بپرسه.
با صدای کوبیده شدن در هر دو پسر با ترس از جا پریدن و به در اتاق و پسرکی که نفس‌نفس می‌زد چشم دوختن.
_چیشده؟

پسر بیست ساله درحالی که کمی سریع‌تر به خودش اومده بود و موقعیت رو هضم کرده بود پرسید و نگاه منتظرش رو به هوسوکی که عمیقاً در تلاش بود تا نفس‌هاش رو کنترل کنه دوخت.
دست پسر هفده ساله روی قفسه‌ی سینه‌ش قرار گرفت.
+فرمانده لی برگشته... می‌خواد هردوتون رو... ببینه.

بین نفس‌نفس‌هاش بالاخره جمله‌ش رو کامل کرد و نگاهش رو با استرس بین دو هم اتاقی چرخوند.
تهیونگ سرش رو به طرف جونگ‌کوک برگردوند و نگاه کوتاهی به پسر کوچک‌تر که نگاهش می‌کرد انداخت.
حس خوبی نداشت... اینکه فرمانده لی می‌خواست هردوی اونها رو ببینه نگرانش می‌کرد.
درواقع تهیونگ از روز قبل که به اردوگاه برگشته بود خودش رو برای هرچیزی آماده کرده بود، اون پسر حتی تمام بلاهایی که ممکن بود لی یونهو به بهانه‌ی تنبیه سرش بیاره رو بررسی کرده بود و در آخر افکارش رو آماده‌ی گذروندن شب توی چاه و یا هرچیزی دیگه‌ای کرده بود اما حالا اون مرد هردوشون رو می‌خواست ببینه و این یعنی جونگ‌کوک هم توی دردسر افتاده بود.
احساس بدی نسبت به این قضیه داشت؛ اینکه پسر کوچک‌تر رو هم توی دردسر انداخته بود آزارش می‌داد.
اگر اون شب به دنبال راحتی خودش نبود نه تنها پسرک چاقو نمی‌خورد بلکه گیر هم نمی‌افتاد.
حضورش مثل همیشه مایه‌ی دردسر بود!
تک سرفه‌ای کرد و قدم‌های بلندش رو به سمت در اتاق برداشت تا هر چه سریع‌تر از اون اتاق بیرون بره و به عبارتی از پسری که هنوز روی تخت نشسته بود فرار کنه.
جایی نزدیک به قفسه سینه‌ش احساس سنگینی می‌کرد، سنگینی‌ای که از نگرانی، شرمندگی و عذاب وجدان حاصل می‌شد و پسرک بیچاره رو به تنگنا می‌کشید.
لب‌هاش رو روی هم فشرد و درحالی که احساسات قلبش رو جایی بین قدم‌هایی که روی زمین کوبیده می‌شدن پنهان می‌کرد، از ساختمون خارج شد.
مسیر رو بلد بود.
توی این یک ماه و نیم بارها این مسیر رو طی کرده بود تا به دلایل مختلف، توسط فرمانده لی تنبیه بشه، اطمینان داشت حتی چشم بسته هم میتونه مسیر محوطه رو پیدا کنه.
درسته، اون مرد همیشه تنبیه‌ها رو به محوطه‌ی اردوگاه منتقل می‌کرد و البته که دلیلش سخت‌تر کردن مجازات بود... خصوصاً که هوا حالا سردتر شده بود.
با ورود به محوطه نیازی به دقت برای پیدا کردن لی یونهو نداشت چون اون مرد مثل همیشه خیلی موقر در رأس ایستاده بود و انتظار دو سربازش رو می‌کشید.
+صبر کن منم بیام.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now