Chapter7
صداهای محوی از اطرافش به گوش میرسیدن اما به وضوح نمیتونست بشنوه.
بدنش به شدت کرخت بود و درد میکرد.
انگار که به شدت سنگین شده بود و این باور رو بهش میداد که حتی نمیتونه انگشتش رو تکون بده.
احساس میکرد نمیتونه از جاش بلند شه و حتی فاصله دادن پلکهاش از همدیگه هم انرژی زیادی رو ازش میبره.
صداها واضح به گوشش نمیرسیدن اما تا حدودی آشنا به نظر میرسیدن.
احساس گرمای شدیدی میکرد.
انگار کل وجودش داشت آتش میگرفت.
دلش میخواست هرچه سریعتر از شر پتوهای روش و لباسی که توی تنش بود خلاص بشه.
اما حتی نمیتونست اعتراضی کنه چرا که لبهاش به شدت خشک شده بودن و همراهیش نمیکردن.
سوزش قفسه ی سینه ش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که در آخر باعث به سرفه افتادنش شد.
میتونست شلوغ شدن اطرافش رو حس کنه؛ صداهای اطرافش بلند تر شده بودن...
تکونی به سرش داد و به سختی پلک هاش رو از هم فاصله داد.
نگاهش رو بین افرادی که با نگرانی بالاسرش ایستاده بودن چرخوند.
مادرش، جی وو و جی هو بالاسرش ایستاده بودن و پدرش کمی دورتر روی مبل نشسته بود.
اون توی خونه بود؟!
با گیجی پلکی زد. کم کم داشت متوجه اتفاقات اطرافش میشد.
حالا حتی صداها هم واضح تر بودن.
+حالت خوبه عزیزم؟در جواب مادرش سرش رو برای تایید تکون داد.
سوالات زیادی درمورد اتفاقاتی که افتاده بود داشت.
چرا خونه بود؟
مادرش چرا انقدر غمگین بود و پدرش چرا عصبی به نظر میرسید.
پلک هاش رو روی هم فشرد. تا جایی که یادش می اومد به دیدن دوستهاش رفته بود و سعی کرده بود خیلی بی سر و صدا برگرده.
درسته...
اون لو رفته بود...
تنها چیزی که ازش فرار میکرد پیداش کرده بود. فرمانده لی اون رو گیر انداخته بود.
حتی میتونست به یاد بیاره اون مرد تا چه حد اشتیاق داشت. انگار مدت ها برای اون اتفاق برنامه ریزی کرده بود و بالاخره به خواسته ش رسیده بود.
اون چاه رو یادش بود؛ دمای خیلی کم آب و ترسی که به جونش افتاده بود.حتی یادآوریش هم باعث میشد اون ترس با همون شدت به سمتش هجوم بیاره.
بعد از تجربه ی اون ترس و دلهره چیزی یادش نمی اومد. احتمالا از حال رفته بود و با وجود بعید بودنش اینطور به نظر میرسید که اون رو به خونه فرستادن.
دستش رو روی ملافه ی روی تخت گذاشت و کمی خودش رو بالا کشید.
دستی به قفسه ی سینش که میسوخت کشید و به مادرش که همچنان نگران و ترسیده به نظر میرسید نگاه کرد.-نگران نباشید، من حالم خوبه.
از بین لبهای ترک خورده ش گفت و زبونش رو روی لبهاش کشید تا کمی از خشکیش کمتر کنه.
بی اراده سرفه کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
ظاهرا قرار بود یمدت با این سرماخوردگی سر و کله بزنه.
خصوصا که هوا هم سرد شده بود و ممکن بود زمان بیشتری طول بکشه.
با قرار گرفتن دارو مقابلش اون رو از مادرش گرفت و تمامش رو سر کشید که البته نتیجه ش اخم بین ابروهاش شد.
هیچوقت قرار نبود به اون داروهای گیاهی که مادرش تعصب عجیبی روی مصرفشون داشت عادت کنه.
لبهاش رو با دستمال پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
چشم های مادرش کاملا نشون میدادن که زمان زیادیه نخوابیده...
اون فقط سرما خورده بود. واقعا تا این حد سخت گرفتن به خودشون لازم بود؟
لبخند کوچیکی روی لب هاش نشوند تا اطمینان بیشتری به اشخاص توی اتاق بده.
-من حالم خوبه؛ خب؟ نیازی به اینهمه نگرانی نیست. اولین بار هم نیست که اینطور بیمار میشم؛ لطفا یکم استراحت کنید.
+اگه چیزی نیاز داشتی خبرم کن.
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)
Fanfictionکاپل: ویکوک، یونمین. ژانر: کلاسیک، رمنس، انگست، اسمات. خلاصه: "تهیـونگ هیچوقـت علاقهای به ادامـه دادن راه پـدرش نداشت. برای اون داشتـن آسایـش نسبـی کافـی بود اما همیشـه همه چیز اونجـوری که ما میخوایـم پیش نمیـره. سرنوشـت تهیـونگ از قبل مشخـص شده بو...