Chapter13

67 18 0
                                    

Chapter13

"اون پسر زیادی ساده ست!"
برای هزارمین بار افکارش رو در مورد اون پسر پس زد و با تردید نگاهش رو روی پسرک چرخوند.

نمیتونست حقیقت رو به اون پسر بگه؛ قطعا نمیتونست.
گفتن حقیقت مسئولیت های زیادی رو به دنبال داشت که یونگی علاقه ای به پذیرفتنشون نداشت.
قدرتی هم نداشت...
اون بعد از گفتن حقیقت خودش رو مقابل مردی که لقب پدر رو یدک میکشید میدید و واقعا توان در افتادن با اون مرد رو نداشت.
نه از لحاظ روحی توانش رو داشت و نه حتی میتونست چنین اجازه ای رو به خودش بده.

جان مادرش توی دست های اون مرد بود و محافظ جوان هرقدر هم دلش برای شاهزاده ی بیچاره میسوخت باز هم نمیتونست چنین ریسکی رو بپذیره.
دوست داشت به اون پسر بیچاره کمک کنه و به شکلی نجاتش بده؛ مخصوصا که جیمین خیلی تنها بود؛ اما در حال حاضر فقط میتونست از دور شاهد تصمیمات بقیه باشه و تا جایی که میتونه فقط از جان اون محافظت کنه.
کاری که بخاطرش پاش به این قصر باز شده بود!

اون فقط باید حواسش رو به کارش میداد و وانمود میکرد چیزی نشنیده. هیچ چیز عجیبی توی اون قصر رخ نداده و آتش سوزی صرفا یک اتفاق بوده!
و البته... امیدوار میبود که اتفاقی برای پسرک بیمار نمی افته و وضعیت طوری پیش نمیره که آقای کیم از اون پسر استفاده کنه.
+حتما چیزی در این باره نمیدونی.
نگاهش بار دیگه توی چشم های پسر بزرگتر گره خورد و ابروهاش با کنجکاوی بالا پریدن.

+حدس میزدم درمورد تبعید چیزی بهت نگفته باشن و ممنونم که خودت هم مستقیم ازم سوال نکردی چون در اون صورت ممکن بود معذب بشم.
پسرک بی اراده تمام افکارش رو برای رسوندن مفهوم حرف هاش به محافظش به زبون آورد و با خنده ی معذبی دستش رو روی تکه ای از موهاش که جلوی چشمش افتاده بود کشید.
+خودم هم دقیق نفهمیدم علتش چه چیزی میتونه باشه چون ندیمه چو چیز زیادی درموردش بهم نمیگه و میگه بهتره خیلی درمورد اتفاقات گذشته کنجکاوی نکنم.

پسرک همراه با آه کوتاهی نفسش رو بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد " اما کسی که داره آسیب میبینه منم!"
هرچند که محافظ کوچک چیزی از زمزمه ی کوتاه شاهزاده ش نشنید و البته که کنجکاوی ای هم درموردش نشون نداد.

دوست داشت به پسر بزرگ تر بگه نیازی نیست چیز هایی که اذیتش میکنن رو به زبون بیاره اما جلوی خودش رو گرفت.
میترسید بیشتر این حس رو بهش بده که انگار حوصله ای برای شنیدن حرف هاش نداره و اینطور جیمین رو بیش از پیش ناراحت کنه.
دوست داشت حالا که اون پسر به حرف اومده حس اعتماد رو بیشتر توی دلش بکاره...
هرچند که اون توی حرف زدن و منتقل کردن احساسات مثبت اصلا خوب عمل نمیکرد!
یونگی هیچ تجربه ای توی دلداری دادن یا چنین مواردی نداشت.
اون جایی زندگی کرده بود که تمام افرادش ازش متنفر بودن و به دنبال فرصتی می گشتن که به شکلی به اون پسر آسیب بزنن.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now