Chapter10
جو عجیبی توی تمام سالن حاکم بود.
غم انگار تمام دیوار های سالن رو گرفته بود و تمام افرادی که توی سالن ایستاده بودن رو توی خودش حل میکرد.
صدای زمزمه های کوتاهی هرچند لحظه یکبار به گوش میرسید اما انگار هیچکس جرعت اینکه کاملا سکوت رو بشکنه رو نداشت.
تمام افراد حاضر در سالن اجازه داده بودن تا چند نفری که خودشون رو به افکارشون سپرده بودن در سکوت بمونن.
دست پسر جوان اما پارچه ی شلوارش رو میفشرد. انگار که تمام استرس و اضطرابش رو به این شکل تخلیه میکرد.
چیزی نمیتونست بگه...
زبونش برای حرف زدن همراهیش نمیکرد و حتی اگر توان حرف زدن رو داشت ذهنش خالی بود.
دیوار های سالن انگار به سمت هم قدم برمیداشتن و قصد خفه کردن پسر جوان رو بین خودشون داشتن. فضای سالن لحظه به لحظه تنگ تر میشد و نفس کشیدن رو سخت تر میکرد.
نگاهش به زمین خیره شده بود...
تمام افکارش رنگ سیاهی به خودش گرفته بودن و تصویر چشم های خیره ی اون جنازه رو براش به نمایش در میآوردن.
چند ساعت قبل زمانی که اون تصویر رو دیده بود قلبش تپیدن رو فراموش کرده بود.
زمان انگار ایستاده بود و به کندی میگذشت. شاید هم تهیونگ بود که توی اون زمان و مکان متوقف شده بود.
با قرار گرفتن لیوان آب جلوی چشمهاش سرش رو بلند کرد و به جونگ کوک نگاه کرد.
با گیجی نگاهش رو چند بار بین لیوان آب و صورت جونگ کوک چرخوند.
پسر کوچکتر با دیدن چهره ی گیج و بهت زده ی تهیونگ نفس عمیقی کشید و روی زانوش نشست.
لیوان آب رو کمی جلوتر برد تا تهیونگ اون رو بگیره.
+رنگت پریده؛ یکم آب بخور.آب رو از دستش گرفت و کمی ازش نوشید.
به نظر میرسید لرزش پاهاش قرار نیست به این زودی متوقف بشن.
ترسیده بود...
این اولین باری نبود که جنازه میدید.
اون قبلا جنازه های زیادی رو دیده بود؛ حتی از بین اطرافیانش هم افراد زیادی بودن که به دلایل مختلف مرده بودن.
تهیونگ حتی اون پسر رو نمیشناخت؛ صرفا چند باری اسمش رو شنیده بود و شاید هم یکی دوبار دیده بودش.
اون دو نفر هیچوقت مکالمه ای با هم نداشتن و تمام آشناییشون به شناخت دورادورشون برمیگشت.
چیزی که تهیونگ رو ترسونده بود زندگی توی اون مکان بود.
اون پسر به شکل بدی کشته شده بود. شاید هم خودکشی کرده بود.
خونی که اطراف سرش رو پوشونده بود رو هنوز به یاد داشت. انگار افکارش مصرانه در تلاش بودن تا اون تصاویر رو توی ذهنش ثبت کنن.
+خوبی؟
سرش رو برای بار دیگه بلند کرد و به جونگ کوک نگاه کرد.
سرش رو برای تایید تکون داد.
خوب بود؟ البته که نه.
تهیونگ توی اون لحظه با خوب بودن فاصله ی خیلی زیادی داشت.
ساعت نُه صبح بود و تهیونگ هنوز هم نتونسته بود با چیزی که دیده کنار بیاد.هیچکس نتونسته بود کنار بیاد. چند ساعت قبل پدرش به اونجا اومده بود تا جنازه رو بررسی کنه و اونها رو از اتاق دور کرده بود.
تاکید کرده بود که تهیونگ باید هر چه سریعتر خودش رو جمع و جور کنه اما حالا چند ساعتی گذشته بود و تهیونگ هنوز همونجور خودش رو به دست افکار منفی و عذاب دهنده ش سپرده بود.
شاید هم ترسش با دیدن پدرش تشدید شده بود.
قضیه باید خیلی جدی میبود که پای پدرش هم بهش باز شده بود؛ چون تا جایی که به یاد میآورد پدرش توی چنین مسائلی دخالت نمیکرد.
+اینطور به نظر نمیرسه؛ نباید میرفتی توی اتاق.
تهیونگ دستی روی صورتش کشید.
اگر میدونست با چنین چیزی مواجه میشه به هیچ وجه پاش رو توی اون اتاق نمیذاشت.
شاید حتی از اتاق خودش هم بیرون نمیرفت و دقایقش رو با خیره شدن به دونه های برف میگذروند..
تهیونگ برای دیدن جنازه وارد اتاق نشده بود؛ اون فقط کنجکاو شده بود و با خودش فکر کرده بود شاید کسی نیاز به کمک داشته باشه.
خودش هم نمیدونست منبع این فکر احمقانه چه چیزی میتونه باشه اما این چیزی بود که توی اون لحظه به فکرش رسیده بود.
-من خوبم.
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)
Fanfictionکاپل: ویکوک، یونمین. ژانر: کلاسیک، رمنس، انگست، اسمات. خلاصه: "تهیـونگ هیچوقـت علاقهای به ادامـه دادن راه پـدرش نداشت. برای اون داشتـن آسایـش نسبـی کافـی بود اما همیشـه همه چیز اونجـوری که ما میخوایـم پیش نمیـره. سرنوشـت تهیـونگ از قبل مشخـص شده بو...