Chapter 17

61 19 0
                                    

Chapter17

صدای برخورد دونه‌های برف به پنجره تنها چیزی بود که سکوت رو از بین می‌برد.
این روزها برف همراه تمام مشکلات و دردهاش شده بود، انگار که هربار با باریدنش خبر بدی رو به پسرک میداد و بعد... واقعاً اتفاق بدی براش می‌افتاد.
برای لحظه‌ای بهش فکر کرد. کاش شب گذشته بعد از اون اتفاقات و تحمل کردن اون سرما همه چیز تموم می‌شد، کاش چیزی به اسم روز بعد وجود نداشت...
در واقع آدم‌ها زمانی که با غم بزرگی مواجه می‌شن به راحت‌ترین راه چنگ می‌اندازن... شاید چیزی مثل محو شدن و از بین رفتن... شاید هم‌ فقط تهیونگ‌ بود که هدبار به چنین چیزهایی فکر می‌کرد.
برای اون کنار اومدن با چنین‌ غم‌هایی سخت‌تر از هرچیزی بود.
خصوصاً که حالا توی هاله‌ای از ابهام دست و پا می‌زد... حالا که گاهی صدای گریه‌ها توی گوشش می‌پیچیدن و پسرک با گیجی فقط به اطرافش نگاه می‌کرد.
انگار که فراموش کرده باشه به چه دلیلی کمی دورتر از عکس سیاه و سفیدی که چهره‌ی خندان دخترک رو به تصویر می‌کشه ایستاده و نگاهش خیره‌ی زمینیِ بود که مهمان غریبه و آشنا برای ادای احترام شده بود.
زمزمه‌هایی که می‌شنید براش آشنا نبودن، حتی نمی‌فهمید چرا باید چنین چیزهایی رو بگن.
+لطفاً کمی استراحت کنید.

مرد میانسال با توجه به صورت رنگ پریده‌ی پسرک گفت و نگاه دلسوزانه‌ش رو به صورت گیج پسرک دوخت.
تهیونگ سرش رو کمی بلند کرد و متعجب نگاهی به اطرافش انداخت، تعداد افرادی که پا به اون اتاق میذاشتن حدوداً نیم ساعتی می‌شد که کم‌تر شده بود اما حالا اتاق کاملاً خالی به‌نظر می‌رسید و حتی نور اتاق هم کم‌تر شده بود.
+ساعت از دو گذشته، دیگه کسی نمیاد... خانم هم برای استراحت به اتاقشون رفتن، شما هم لطفاً کنی به فکر خودتون باشید و برای استراحت به اتاقتون برید جناب کیم.

پسر جوان آهی کشید و سرش رو به طرفین تکون داد.
_هنوز کمی کار دارم، بعد از اتمامش خودم میرم.

به راحتی دروغ گفت و نگاهش رو از اون مرد گرفت، پسرک مدت‌ها بود که ساکت‌تر شده بود، از زمانی که پاش رو به اون مکان گذاشته بود به مرور غمگین و غمگین‌تر شده بود و حالا... نه توانی برای حرف زدن داشت و نه میل و اشتیاقی برای اینکار.
توی این لحظه، برای تهیونگ اینکه تنهاش بذارن بهتر از هرچیزی بود، اینکه هیچکس اطرافش نباشه، هیچ صدایی نشنونه و فقط بتونه سکوت کنه... شاید انقدر سکوت کنه که صداهای توی سرش هم قطع بشن..‌. یا حتی شاید به قدری توی تنهاییش غرق بشه که سنگینی قفسه‌ی سینه و حتی غمی که گریبانش رو گرفته رو فراموش کنه.
اما چنین چیزی ممکن نبود... پسرک حتی نمی‌تونست خودش رو توی تنهایی خفه کنه چرا که حالا دوباره صدای هق‌هق جی‌هو توی گوشش می‌پیچید.
چشم‌هاش رو روی هم فشرد، خواهر عزیزش درد زیادی رو متحمل شده بود و حالا بعد از ساعت‌ها با وجود ضعفی که بهش غلبه کرده بود بازهم موفق به کنترل اشک‌هاش نشده بود.
قدمی به سمت برادر بزرگ‌ترش برداشت و به سختی لب‌هاش رو از هم‌ فاصله داد تا چیزی به تهیونگ‌ بگه اما با صدای مرد متوقف شد.
+ارباب زاده، جناب مین اینجان و با وجود درخواست‌های من راضی به رفتن نشدن، رئیس برای استراحت رفتن و ما نمی‌دونیم که باید چه کار کنیم.

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑪𝒊𝒕𝒚 (𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌)Where stories live. Discover now