.
.
.سرش درد میکرد و احساس گرمایی که جایی میون شکم و کمرش رفت و آمد میکرد باعث آشفتگیش و به وجود اومدن عرقهای درشتی میشدند که از روی پوستش سر میخوردن و به مقصدی نامعلوم منتهی میشدن.
با کلافگی که احساس میکرد چشمهای بستهش رو باز و به سقف تاریک و تیره از خاموشی نصفه شب، چشم دوخت. ولی با وجود خستگی که وجودش رو به خواب دعوت میکرد به پهلو غلت زد و با دیدن جای خالی تهیونگ، فوری نیمخیز شد و توی تاریکی دنبالش گشت ولی پشت میز مطالعهش نبود، کمی خودش رو جلوتر کشید و دیدش که روی زمین با تنها پتوی نازکی که زیرش پهن کرده و بالشت کوچیکی که به سختی زیر سرش جا داده بخواب رفته و خرخر آرومی هم از دهن نیمه بازش بیرون میاومد.
با پایین فرستادن آب دهنش از گلوی خشک شدهش و دردی که از بغض تو اون ناحیهش نشسته بود کمی تو خودش جمع شد از همونجا به آلفای بینواش خیره شد...
با اینکه چند ساعت پیش هم رو بوسیده بودن اما احساساتی که هنوزم جای دیگهای بند بودن بهش اجازه نداده بود که حقی که برای جفتش بود رو بهش بده، از طرفی وجود راز بزرگش اون رو دو دل میکرد و نمیتونست این حقیقت رو کامل بپذیره که واقعا جفتش اینقدر خوبه و میتونه زندگیش رو بسازه...
آب دماغ آویزون شدهاش رو به آرومی بالا کشید و با پتوی رو تخت اشک جاری شده از تیغهی بینیش رو پاک کرد و بدون اینکه بیشتر طاقت بیاره بالشت و پتوش رو برداشت و بعد از بلند شدن از روی تخت کنار اون آلفا وسایلش رو انداخت و بعد از نشستن خودش و مرتب کردن اونها، کنارش دراز کشید و بازوی کمعضلهی آلفاش رو بغل کرد.
با امیدواری ناچیزی برای حسی که امشب برای اولین بار از پیوند بینشون احساس کرده بود، بینیش رو به گردن و موهای تهیونگ نزدیک کرد و بو کشید اما مثل همیشه هیچی رو احساس نکرد.
با غمی که اشک رو تو چشمهاش آورد سعی کرد بخوابه و به این عیب بزرگش سعی کرد فکر نکنه...
.
.
.
.- چرا کشتیای دونسنگم غرقشده؟
تهیونگ با غمی آشکار تو صورتش چشم از نوشتههای انگلیسی که اسم داروها بود گرفت و یادش اومد باید مصرف داروی هر بیمار رو تیک میزد، با کمی دستپاچگی خودکار رو دوباره دستش گرفت و به دو بیمار باقی مونده که تیک نخورده بودن نگاهی از پشت عینکش انداخت.
_ امگام عاشق یکی دیگهس...
بوگوم که خندهای روی لبش بود و میخواست با شیطنت کمی از قهوهی خنکش رو بریزه رو گردن دوستش با شنیدن حرفش، شوکه خودش رو به تهیونگ که پشت میز رسپشن وایساده بود رسوند و به قیافهی جدی و گرفتهش نگاه دلسوزانهای انداخت.
- خودش بهت این رو گفت؟ پس برای همین چیزی بهم نمیگفتی؟ خدای بزرگ، عجب شانسی داری.
تهیونگ لبخند بیجونی زد و با احساس گرسنگی که از صبح زودی که از خونه بیرون اومده بود همراهش میومد کاپ قهوهی بوگوم رو گرفت و ازش نوشید.
DU LIEST GERADE
Strong Hold |Vkook|
Romantik[completed] تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمیکرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا باردار بود!! حالا دست تقدیر چطوری اونها رو بهم میرسونه؟ جونگکوک زیباش بهش روی خوش نشون میده...