Let me~
.با اینکه خودش رو آروم نشون میداد اما از صبحی که با طلوع خورشید شروع میشد تا الان که سینیِ صبحانه رو براش آورده بودن داخل اتاقش، دوبار، بالا آورده بود و از شدت هیجان و استرس دستاش یخ زده بودند و قلبش با پیچش ناجوری، تالاپ و تولوپ، میکرد.
- جونگکوکشی! زودتر صبحانه رو میل کنید، قراره چند نفر بیان کمک، مراسم ساعت دو شروع میشه و بهتره که زودتر حاضر بشید، ممکنه کارای عکاسیتون طول بکشه.
با شنیدن این حرفا لبخند بدبختانهاش نمایان شد و به سختی جلوی بالا آوردنش رو گرفت؛ هرچند که چیزی داخل معدش نمونده بود!
_ باشه، تهیونگ به خونه برگشت؟
وقتی سولهی با لبخندی سرش به نفی، تکون داد، آهی کشید و تنها چیزی که تونست بدون تهوع بخوره رو بازم وارد دهنش کرد و از ترشی سیب، احساس برگشت انرژی کرد.
- قراره که تو جای مقرر شده هم رو ملاقات کنید. لطفاً نگران نباشید جونگکوک شی...
جونگکوک با کشیدن نفسای پی در پی خودش رو آروم نگه میداشت اما چشمش وقتی به کت و شلوارش برخورد میکرد دوباره قلبش تو دهنش میاومد و جلوی همهی محافظهکاریاش رو میگرفت!
دقیقا همین امروز، قرار بود با جفتش ازدواج کنه و پیمان همیشگی ببنده!
اون واقعا به درد ازدواج میخورد؟ اگه کسی گذشتهش رو به زبون میآورد، بازم قبولش میکردن؟دندوناش رو دوباره روی هم فشرد و این عادت دردناک امروزش، فکش رو به درد آورد.
_ نونا؟ من حالم واقعا خوب نیست! این طبیعیه؟ من میخوام گریه کنم و...
سولهی با شوک به پسر مقابلش که حتی یک ثانیه هم برای گریه کردن، تلف نکرده بود نگاه کرد اما زودی جلو رفت و با احتیاط دستای لرزون امگا رو گرفت و مقابل پاهاش روی زمین نشست.
- جونگکوک شی، شما آلفاتون رو دوست ندارید؟
امگا با پرت شدن حواسش از بغض بزرگی که گلوش رو گرفته بود، به دختر مقابلش نگاهی تار انداخت و با بالا کشیدن آب دماغ راه افتادهش، اخمی کرد.
_ چی؟ معلومه که دوستش دارم!
با بدبینی به اون دختر خیره شد؛ نکنه اون هم از آلفاش خوشش میاومد؟ لحظهای عصبی شد و خواست حرف نامربوطی بزنه که اون دختر خندید:
- خوب، پس برای کسی که همیشه دیدیش و بازم قراره ببینی اینجور اشک میریزی؟ یادمه روز ازدواجم خیلی خوشحال بودم و با ذوق و شوق زودتر از همه لباس پوشیده، منتظر رفتن به مراسم بودم! من عاشق شوهرمم و برام عجیبه داری گریه میکنی! گریه کردنات بهم میگه حتما آلفات باهات بد رفتاره یا تو ازش متنفری!
YOU ARE READING
Strong Hold |Vkook|
Romance[completed] تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمیکرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا باردار بود!! حالا دست تقدیر چطوری اونها رو بهم میرسونه؟ جونگکوک زیباش بهش روی خوش نشون میده...