pART 28

2.4K 299 60
                                    

.

_ هیونگی حوصلم سر رفته...

قاشق بستنیش رو داخل دهنش برد و زبونش رو روی پشت و روش کشید تا همه‌ش رو تمیز کنه.

_ ما که بیرونیم خوشگل من، تو خونه هم حوصلت سر رفته بود.

با اینکه بیرون بودن ولی سرمای هوا و شلوغی خیابون حسابی اعصابش رو خورد می‌کرد.

_ بریم درخت کریسمس بخریم.

تهیونگ کمی از چای سبز داغش که بوی خوب هِل می‌داد، نوشید و با لذت از بخار سفید و محوی که تو سرما شکل می‌گرفت، هر از گاهی برای سرگرمی نفسش رو بعد از نوشیدن به بیرون فوت می‌کرد.
چهل دقیقه‌ای بود که جیهون و مادرش رو تنها گذاشته بودن و دوتایی برای تعویض حال و هواشون به بیرون اومدن، اما چون جونگکوک از سرما خوشش نمی‌اومد از ماشین بیشتر از چند قدم بیرون نرفتند و تو همون مکان فقط از چای و بستنی که نمی‌دونست چطور همسرش مشغول خوردنشه، لذت می‌بردن.

_ دو هفته به سال نو مونده عزیزم... زود نیست؟

جونگکوک روی صندلی گرم و راحتش بیشتر جمع شد و چشم غره‌ای به شیشه‌ی پایین سمت همسرش رفت. نمی‌بینه سردشه؟

_ حالا چرا شیشه ماشینو کشیدی پایین؟ اگه سیگار می‌خوای بکشی خوب برو یه بسته بخر و بیا... چرا به من سرما میدی؟

تهیونگ آب دماغش رو که از سردی هوا آویزون شده بود بالا کشید و با نگاه زیر چشمی سمت همسرش که زل زده بود بهش، دکمه‌ی کنار فرمون رو فشار داد و تنها سوراخی که ازش هوای تازه می‌اومد رو بست.

_ اگه سرما رو دوست نداری خوب همون خونه می‌موندیم عزیز دلم... چرا اومدیم بیرون؟

جونگکوک با برداشتن قاشق بزرگی از بستنیش به تهیونگ نگاه چپی انداخت و بعد از پیدا نکردن دلیلی برای گفتن، شونه بالا انداخت و تهیونگ با کشیدن آهی از خستگی، ماشین رو به حرکت درآورد تا حداقل برن خرید و موادی برای شام بگیرند و برگردن به خونه...

_ من دلم نمی‌خواد برگردیم خونه.

قبل از وارد شدن به خیابون اصلی نگاهی به سمت جونگکوک انداخت و سرعتش رو پایین آورد.

_ خوب کاشکی بگی کجا بریم عسل من، واقعا هیچی به ذهنم نمیاد که ببرمت اونجا و بهت خوش بگذره..

جونگکوک بی‌حال و گرسنه بستنیش رو کنار گذاشت و با لبای غنچه دست به سینه نشست و به بیرون نگاه کرد.

_ مشکل خودته... باید یه فکری بکنی!

البته اگه کمی مهربون‌تر می‌بود و چشم‌های گرد شده از تعجب آلفاش رو می‌دید، شاید واقعا جایی هم به ذهن خودش می‌رسید و به جفتشون کمک می‌کرد.

با شنیدن صدای آه جانگداز تهیونگ لبخندی زد و با تکیه دادن سرش به پشتی صندلی، به بیرون که با حرکت دوباره ماشین، به سرعت از مقابل چشمهاش می‌گذشت چشم دوخت و با احساس تشنگی دستش رو به سمت کنسول وسط برد تا نوشیدنی همسرش رو برداره.

Strong Hold |Vkook|Where stories live. Discover now