We can't be friends [wait For your love ]♪♪♪+
.
انعکاس دم خرگوشی صورتی رنگ، علاوه بر چشمهای آلفاش حتی شیشهی عینکش رو هم داشت نوازش میکرد و نمیفهمید حکمت این مجازات شدنش چیه!
امگای مهربونش برخلاف همیشه رفتار میکرد و با وسایلی که تابحال از دور فقط دیده بودشون، مقابلش نشسته بود و با نگاه خیرهاش جوری هیپنوتیزمش میکرد که اجازه بده دستاش رو ببنده و قفل دهنش برای اعتراض به اینکار باز نشه!_ میدونی چقدر دوست دارم آلفا؟
کارش که با دستبند و دستهای تهیونگ تموم شد، روی صورت مبهوت همسرش تو فاصله کمی قرار گرفت و بعد از برداشتن عینک مزاحمش، لبهای تو چشمش رو بوسید.
_ از شدت علاقم به تو دارم دیوونه میشم آلفام...
پایین تنهاش رو حین بوسهی دوبارهاش با وجود پلاگی که دمش محسوب میشد، به عضو همسرش مالید و از درد دادن به نقطه لذتش نالهای کرد.
_ چرا به آلفام اجازه نمیدی بیاد بیرون تهیونگ؟ میخوام ببینمش... باید بپرستمش تا بفهمه چقدر عاشقشم.
بینیهاشون رو بهم مالید و زبونش رو آورد بیرون تا لیسی به صورت تهیونگ که انگار رفته بود به کما، بزنه و با علاقهی زیادی رد خیسش رو ببوسه.
_ حرف بزن. مرد شیفتهی من.
زبونش ایندفعه بین لبای آلفاش لغزید و فاصلهای بینشون انداخت که بالاخره تهیونگ با نفسی که از دهنش به ریههاش فرستاد؛ از رویاهاش بیدار شد و با چشمهای گرد به صورت امگاش چشم دوخت.
_ عزیز دلم! چه اتفاقی برات افتاده؟ داری دوره هیتت رو میگذرونی؟
امگاش لبخند شیرینی که ستون فقراتش رو به لرزش انداخت رو صورتش نشوند و بعد از اون سرش رو سمت گردن آلفاش برد و بعد از بوییدن فرموناش، موهای تنش سیخ شد و خروج اسلیک رو از اطراف فلز دمش، احساس کرد!
_ تو خیلی باهوشی! برای همین عاشقت شدم تهیونگا... حالا دلت میخواد دمم رو لمس کنی؟ لیسم بزنی و آبمو بخوری؟
جونگکوک عضو تحریک شدهاش رو به عضلات شکم آلفاش چسبوند و با تلاش برای از بین بردن دردش اون رو فشار میداد بهش و مثل بیتجربهها شروع به عقب و جلو کردن کمرش کرد تا به چیزی که میخواد برسه و لذت بگیره.
_ پس چرا دستامو بستی؟ من چطوری لمست کنم؟
وقتی امگاش تیشرتش رو بالا زد و پوستهاشون رو بهم مالید، تهیونگ از لذت به خودش پیچید و از دست لطیفی که رفت سمت شلوارکش تا اون رو پایین بکشه، لبش رو گزید و نفس عمیقی از هوای خوشبوی اطرافش وارد ریههاش کرد.
YOU ARE READING
Strong Hold |Vkook|
Romance[completed] تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمیکرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا باردار بود!! حالا دست تقدیر چطوری اونها رو بهم میرسونه؟ جونگکوک زیباش بهش روی خوش نشون میده...