.
وقتی کاسهی برنج رو برای تهیونگی که با لپتاپش کار میکرد و تند تند جواب سوالات رو مینوشت، روی میز گذاشت با کریر جیهون خودش هم همونجا مستقر شد و شیشهی شیرش رو نگه داشت تا نوزادش اون رو راحت بخوره و با دست آزادش مشغول نوازش سر نرم از حضور پرزای کم پشتش شد.
_ کوچولوی من خسته نیستی؟
معمولا پسر کوچولوش ظهرها تا دو ساعت بعدش میخوابید و باعث آسایش جونگکوک بود اما امروز فقط با چشمهای گردش که شباهتی به خودش داشت، نگاهش میکرد.
_ ناهارت رو کی میخوری تهیونگ؟ بار دومه که دارم گرمش میکنم.
_ الان تموم میکنم، ممنون.
آه خستهای کشید و با صاف کردن دستبند اهدایی همسرش، دوباره دستش رو به موهای پسرش رسوند و کار نوازشش رو تکرار کرد و لبخندی از نگاه کردن عجیبش به تهیونگ، رو لبش اومد.
_ کاش مامانت بازم میموند، من خیلی خسته شدم از صبح تا حالا... آهه، بچه داری سخته.
انگار کار تهیونگ تموم شده بود که عینکش رو درآورد و با بستن لپتاپ، پرتش کرد روی اون و کش و قوسی به بدنش داد که صدای شکستن قلنجهاش به گوش جونگکوک رسید.
_ آه، منم دارم میمیرم از خستگی... تو ناهار خوردی؟
جونگکوک شونهای بالا انداخت و چشم از غذای همسرش برداشت.
_ نه، میخوام رژیم بگیرم.
تهیونگ که با شدت و لذت چشماشو میخاروند لحظهای دست از کارش کشید و با پف کیوتش به جونگکوکی که ظاهراً مشغول پسرشون بود خیره شد.
_ ولی... امم، باشه. میخوای بریم دکتر که رژیم درست و حسابی بگیری؟ دکتر تغذیه میتونه بهت کمک کنه.
جونگکوک که نمیخواست لو بره نیم ساعت پیش غذاشو خورده، سرشو تکون داد.
_ نه، فقط میخوام یکم رو خودم کار کنم. تو غذاتو بخور من شایدم نتونم دووم بیارم.
تهیونگ از پشت جزیره بلند شد و سمت همسر و پسرش رفت و بوسهای به کلهی جیهون زد و با بوسیدن لبای جونگکوک سمت دستشویی راع افتاد تا دستاش رو بشوره.
_ باشه عزیزم هرجور راحتی.
جونگکوک چینی به دماغش انداخت و با عذاب وجدان از گول زدن همسر خنگش، شیشه شیر رو از دهن بچهاش بیرون کشید.
_ چه بچهای شدی امروز کوچولوی من، شیر که نمیخوری الکی هم بیداری... نکنه دلت برا مادربزرگ تنگ شده؟ هوم؟
به آرومی تن نرم و حساسش رو بغل کرد و با بوسیدن چونه و لپاش، با یک دستش اون رو در آغوشش گرفت و با برداشتن پتوی لطیفش اون رو گرم نگه داشت.
YOU ARE READING
Strong Hold |Vkook|
Romance[completed] تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمیکرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا باردار بود!! حالا دست تقدیر چطوری اونها رو بهم میرسونه؟ جونگکوک زیباش بهش روی خوش نشون میده...