P2

260 41 14
                                    


پایان زندگی با یک طناب، سرنوشت این مرد از شب تولدش بوده.

_سرگرد کمپل


صدای قدم هاش روی زمین پوشیده از چوب کلیسا شنیده می شد و بعد از متوقف شدن صدای اون قدم های محکم، زن تونست حظورش رو درست توی ردیف پشتیِ خودش حس کنه.
همون طور که چشم هاش رو بسته بود و گردنبند صلیبش رو توی دستش میفشرد برای اخرین دعای اون روزش هم آمین گفت و چشم هاش رو باز کرد.

_میگن یک سرگرد جدید اومده به شهر.

مرد نفس عمیقی کشید و همون طور که دست هاش رو روی سینه اش گره میزد با صدای بی تفاوتی پرسید:

+خب که چی؟

زن که از بی تفاوتی خواهر زاده اش عصابی شده بود به عقب برگشت و با اخم روی صورتش و چشم های عصبانی اش به مرد بیخیال رو به روش توپید:

_خب که چی؟ میگن برای ناپدید شدن محموله اسلحه هایی که گُم شده به اینجا اومده و تا زمانی هم که اون اسلحه ها رو پیدا نکنه قرار نیست از این شهر بره!

مرد نیشخندی زد و کمی به سمت خاله اش خم شد و با صدای آرومی که دلیلش نه مکانی که داخلش حظور داشتن، بلکه وجود گوش های زیادی که ممکن بود هر گوشه ای کمین کرده باشن بود، گفت:

+تا هر موقع که میخواد میتونه توی این خراب شده بمونه و دنبال اون اسلحه های لعنت شده بگرده منم مطمعن میشم هیچوقت نتونه از نزدیک اون محموله با ارزش که متعلق به شخص چرچیلِ رو پیدا کنه.

زن چشم هاش از وحشت گشاد شد و یقه مرد رو به روش رو توی مشتش گرفت

_اون اسلحه ها، اون محموله رو تو دزدی تهیونگ؟

+من چیزی رو ندزدیدم! پسرها اتفاقی وقتی داشتن بار های خودمون رو جا به جا میکردن پیداشون کردن منم کسی نیستم که یه ققنوس توی دستش بشینه و رهاش کنه.

زن یقه لباس مرد رو که توی دستش مچاله شده بود رها کرد و کلافه به موهاش چنگ زد.

_تو با این کارت همه خانواده رو بدبخت میکنی تهیونگ و البته همینطور که ققنوس رو توی دست هات نگه داشتی، مراقب باش که زخمی نشی!

و بعد از اون کیف چرمش رو از روی میز چنگ زد و با عصبانیت و قدم های عصبانی اش، مرد توی کلیسا رو رها کرد و رفت...

......

_برو یه بطری دیگه ویسکی بیار پسر

پسر جوان سری برای مردی که برادر بزرگ رئیس کیم حساب می شد تکون داد و قدم هاش رو به سمت درِ قسمت ویژه برداشت تا یک بطری دیگه از توی انبار بار بیاره. به محض این که در رو باز کرد با مردی رو به رو شد که مثل اولین دیدارشون توی کت و شلوار مرتب و خوش دوختش می درخشید و با چشم های کشیده ای که بدون هیچ حسی تا عمق روحت رسوخ میکردن بهش نگاه می کرد...مردی که بار اول اون رو بدون هیچ دلیلی کورونیس صدا زده بود...

Peaky BlindersWhere stories live. Discover now