P10

213 29 129
                                    

اون اینجا کنارمه، حسش می کنم اون اینجاست و بهم میگه به این ادم ها اعتماد نکن مرد من...

_تهیونگ کیم




_بعد از حادثه بار فلچ_منزل خانوادگی کیم

روی تخت مرد بزرگ تر نشسته بود و به اون که کنار تلفن ایستاده بود و با کلافگی مشهودی با شخص پشت خط حرف میزد نگاه می کرد.
هنوز از شوک اتفاق یک ساعت پیش خارج نشده بود.
اون تقریبا یک مامور تازه کار بود و اونقدری ماموریت نرفته بود که مرگ سه تا ادم مقابل چشم هاش براش یک چیز عادی باشه.
به دست اوردن همچین ماموریتی هم از سمت پلیس لندن همش به خاطر لطف سرگرد کمپل بود و بس.

تهیونگ بعد از گوش زد کردن تمام کارها به الفی تلفن رو قطع کرد به سمت پسری که از بدو ورودش روی تخت نشسته بود و با چشم هاش زمین رو سوراخ می کرد برگشت.
قدم هاش رو به سمت پسر برداشت و با گرفتن صندلی کوچیک دور میز اون رو رو به روی پسر گزاشت و نشست.

_اسیب دیدی؟

جونگکوک با شنیدن صدای مرد نگاهش رو بالا اورد و در جواب سوال مرد سرش رو به دوطرف تکون داد.

_قدرت تکلمت رو از دست دادی پس؟

جونگکوک از حرف مرد چشم هاش گرد شد و فورا جواب داد:

+چی؟ نه!

تهیونگ تک خنده ای از پاسخ سریع پسر و بامزه بودن بیش از حدش زد و گفت:

_می خواستم بهت بگم متاسفم

+برای چی متاسفی؟

تهیونگ صورتش رو به صورت رنگ پریده پسر نزدیک تر کرد و با صدای بم و آرومی ادامه داد:

_می خواستم بهت بگم متاسفم، ولی نیستم. چون اگه به حرفم گوش می دادی و از اون اتاق بیرون نمیومدی الان مثل یک گنجشک ترسیده نبودی.

جونگکوک خودش رو عقب کشید تا فاصله کمش با مرد رو به روش از بین بره و بتونه روی حرف هاش تمرکز کنه.

+من صدای شلیک شنیدم و بعدش...بعدش ترسیدم که اتفاقی براتون افتاده باشه

تهیونگ لب هاش رو با زبونش خیس کرد و پرسید:

_ترسیدی اتفاقی برام افتاده باشه؟!

جونگکوک نگاهش رو به سمت دیگه ای داد و با خوردن چشمش به بطری اب کنار تخت با انگشتش بهش اشاره کرد و برای فرار کردن از جواب دادن به سوال مرد گفت:

+اب میخوام...میشه اب بدی بهم؟

تهیونگ نیشخندی زد و با تکون دادن سرش خم شد و بطری اب رو از میز کنار تخت برداشت و مقداری ازش رو توی لیوان کنارش ریخت و به پسر داد.

_روش خوبی برای فرار کردن از سوال من بود

جونگکوک اب رو یک نفس سر کشید و بعد با دندون هاش به جون گوشت لب هاش افتاد.
واقعا می خواست زودتر از اینجا بره و بعد به محض بیرون رفتن از این خونه‌پیش سرگرد کمپل بره و با اطلاع دادن جای محموله ها بهش از شر این ماموریت و تهیونگ کیم راحت بشه.
این مرد باعث میشد گیج بشه و این اواخر‌ میترسید، ولی می تونست توی ذهنش به خودش اعتراف کنه که احساساتی نسبت بهش داره که انکار شدنی نیست...

Peaky BlindersWhere stories live. Discover now