P6

174 25 79
                                    

مدت ها پیش یاد گرفتم از دشمن هام متنفر باشم، اما هیچوقت یکی از اونا رو دوست نداشتم.

_تهیونگ کیم



هشت صبح_اپارتمان استلا_بیرمنگام

بالاخره روزی که قرار بود با تهیونگ کیم به مسابقه اسب سواری بره رسیده بود.
اون روز صبح جونگکوک حتی زودتر از وقت هایی که باید به بار میرفت از خواب بیدار شده بود تا برای همراهی مرد اماده بشه، جونگکوک نمی خواست پیش خودش اعتراف کنه ولی به طرز عجیبی می خواست که جلوی اون مرد خوب و زیبا به نظر برسه که البته فقط به خاطر این بود که نظرش رو برای نزدیک تر شدن بهش و گرفتن اطلاعات جلب کنه، نه هیچ چیز دیگه ای!
وقتی جونگکوک اماده شده بود و لباس هاش رو پوشیده بود ساعت اتاقش هفت صبح رو نشون می داد و هنوز دو ساعت تا زمانی که تهیونگ قرار بود بیاد دنبالش مونده بود...
پسر می خواست توی زمان باقی مانده اش صبحانه بخوره ولی بعد از اماده کردن تست مربای توت فرنگی اش اشتهاش رو به خاطر استرس و هیجان زیادش از دست داد و نتونست هیچی بخوره و فقط به خوردن یک فنجون قهوه اکتفا کرد.
بقیه وقتش رو تا رسیدن تهیونگ کنار پنجره خونه اش که به خیابون دید واضحی داشت نشست و به بیرون خیره شد، تا به محض رسیدن تهیونگ خودش رو از پنجره پرت کنه پایین...لبخندی به افکار مسخره اش زد و دوباره نگاهش رو به خیابون خلوت داد...

نفهمید کی خوابش برد...ولی با شنیدن صدای ضربه های محکمی به در چوبی خونه اش و صدای اشنای مردی سرش رو از روی زانوهای جمع شده اش بلند کرد و چشم هاش رو باز کرد.
با کمی فکر کردن و درک کردن موقعیتش نگاهش رو به ساعت که نه و سی دقیقه رو نشون می داد انداخت و وحشت زده از روی مبل بلند شد و به سمت در دوید و بازش کرد.
تهیونگ با نگاه نگرانی سرتاپای پسر مقابلش رو انالیز کرد و با مطمعن شدن از سالم بودنش نگاهش روی چشم های خواب الودش ثابت شد.

+خواب بودی جونگکوک؟

جونگکوک مضطرب و شرمنده لبش رو گاز گرفت و جواب داد:

_ببخشید اقای کیم من قبل از ساعت نه اماده بودم و منتظر شما بودم ولی...ولی نمیدونم چیشد که یهو خوابم برد متاسفم دیر شد

+به هرحال اگه دیرتر در رو باز می کردی میشکوندمش، توی ماشین منتظرتم سریع تر بیا

جونگکوک سری تکون داد و بعد از پایین رفتن تهیونگ از پله ها قدم های سریعش رو به داخل اتاقش برداشت و بعد از چنگ زدن پالتوی بلند شیری رنگش و کلید خونه اش با سرعت از خونه خارج شد و با دوتا یکی طی کردن پله ها خودش رو به ماشین مشکی که جلوی خونه اش پارک شده بود رسوند و خودش رو روی صندلی کنار مرد پرت کرد.
تهیونگ نگاه دیگه ای به پسر کنارش که به خاطر دویدنش تند نفس می کشید انداخت و با نیشخند روی لبش ماشین رو روشن کرد و به سمت محل مهمونی روند، همین حالا هم دیرشون شده بود...

Peaky BlindersWhere stories live. Discover now